سیاوش، هر روز صبح، با وزش نسیمی که از لای درزهای پنجره قدیمی اتاقش به داخل میخزید، بیدار میشد. این نسیم، پیش از هر صدای دیگری، تن سرد و بیحسش را نوازش میداد و بوی خاک نمخورده و عطر گلهای شببو را از باغچه کوچک همسایه به مشامش میرساند. برای سیاوش، که سالها بود جهان را از دریچهی تنگ و محصور تن خود میدید، این جزئیات کوچک، معانی بزرگی داشتند. جهان او، فراتر از چهارچوب سفت و سخت صندلی چرخدارش، در ریزترین اصوات، در ظریفترین بوها و در رقص سایههایی که هر روز روی دیوار اتاقش میرقصیدند، معنا مییافت. هرچند که زبانش در تکلم یاریاش نمیکرد و دست و پاهایش بیاراده به هر سمتی میرفتند، اما چشمانش، دریچههایی بودند به اعماق هر چیز. او با نوک انگشت اشارهی تنها دست فعالش، که به سختی کنترلش میکرد، روی صفحه تبلت مخصوصش حرکت میداد و کلمهها را، حرف به حرف، کنار هم میچید تا جهان درونیاش را، به زبانی نهچندان گویاتر از زبان تنش، با دنیای بیرون سهیم شود.
صدای جیرجیر تخت کنار دیوار، نشانهای بود از بیداری مادر. صدای کشیدن پاهایش روی موکت کهنه، به گوش سیاوش میرسید؛ صدایی خسته، اما پر از عشق. مادر، مثل سایهای وفادار، هر صبح، بدون ذرهای گلایه، روزش را با او آغاز میکرد. برای سیاوش، مادر، فرشتهای بود که بالهایش در طول این سالها، زیر سنگینی غم و مسئولیت، فرسوده شده بودند.
"بیداری پسرم؟"
مادر این را گفت و با زحمت، پردههای ضخیم را کنار زد. نور صبحگاهی، مثل سیلاب، به اتاق ریخت و سیاوش چشمانش را تنگ کرد. او نور را نه فقط با چشم، که با تمام وجودش حس میکرد؛ گرمای آن، لطافت آن و رقص ذرات غبار در آن، برایش پدیدهای عمیقتر از دیدن بود. سیاوش با زحمت، سرش را روی تخت حرکت داد.
"بله، مامان. بوی بارون میاد."
مادر لبخند تلخی زد.
"فقط تویی که بوی بارون رو قبل از اومدنش حس میکنی. کاش میشد از این حست استفاده کنی."
این جمله مادر، اگرچه بیمنظور گفته میشد، اما همیشه خنجری کوچک در دل سیاوش فرو میبرد. کاش میشد از این حس استفاده کنی... مگر او هر لحظه از حسهایش استفاده نمیکرد؟ مگر او هر لحظه از طریق همین حسها، در نبرد با جهان بیرون نبود؟
تصویر شهر، از پشت پنجره اتاق سیاوش، یک پازل بیانتها بود. ساختمانهای قدیمی، دیوارهای آجری رنگ و رو رفته، درختان چنار کهنسال که ریشههایشان از دل آسفالت بیرون زده بود و آدمهایی که مثل نقطههای متحرک، در کوچه و خیابان در حال رفت و آمد بودند. او این شهر را، با تمام زوایا و نادیدههایش، دوست داشت. اما این دوست داشتن، همیشه با حسرت بزرگی گره خورده بود: حسرت قدم زدن در کوچههایش، حسرت لمس دیوارهایش، حسرت نشستن زیر سایه درختانش. و بزرگترین حسرتش، حسرت گرفتن عکس از تمام این جزئیات پنهان بود؛ از رنگهای محو شده روی دیوارها، از لبخند کوتاهی که در میان شلوغی شهر گم میشد، از رقص نور روی برگهای خیس. شوق عکاسی، مثل یک شعله آرام، در وجود سیاوش میسوخت. او میتوانست قابها را در ذهنش بچیند، نور را تنظیم کند و لحظه ایدهآل را تصور کند. اما دستهایش یاری نمیکردند. سالها بود که این رویا، در حصار ناتوانی جسمش، محبوس شده بود. تا اینکه یک روز، مادر با بروشوری در دست وارد اتاق شد.
"سیاوش جان، ببین چی پیدا کردم. یه مسابقه عکاسیه، محلیه. موضوعش هم 'زیباییهای پنهان شهر'ه."
سیاوش با چشمانش بروشور را دنبال کرد. حروف درشت و رنگی روی بروشور، مثل جرقهای در ذهنش روشن شدند. "زیباییهای پنهان شهر". مگر جز این بود تمام آنچه او در طول این سالها، از پشت پنجره، میدید؟ تمام آن لحظاتی که در ذهنش قاب میگرفت، اما هرگز فرصت ثبتشان را نیافته بود؟
"شرکت کن پسرم. شاید..."
مادر ادامه نداد، اما "شاید"ش، مثل یک آرزوی دور، در هوای اتاق موج میزد.
"چطوری؟"
سیاوش این را گفت و ادامه داد:
"با این دستها؟"
مادر آهی کشید.
"شاید یک نفر بتونه کمکت کنه. تو بگو، اون عکس بگیره."
این ایده، مثل آبی خنک روی زخم کهنهاش جاری شد. اما چه کسی؟ چه کسی میتوانست چشمهای او باشد؟ چه کسی میتوانست نگاه او را بفهمد؟
چند روز بعد، اتفاق کوچکی در ساختمان روبروی کوچه، توجه سیاوش را جلب کرد. یک دختر جوان، با موهای بافته شده که از زیر روسری پیدا بود و چشمانی نافذ، به آپارتمان طبقه سوم اسبابکشی کرده بود. نقاش بود. سیاوش از پشت پنجره، میتوانست ببیند که بومها را روی تراس کوچک آپارتمانش میگذاشت و با دقت، رنگها را روی آنها میپاشید. برای سیاوش، این دختر، با هاله خلاقیت و جنب و جوشش، خود یک "زیبایی پنهان" بود. رنگهای نقاشی او، حتی از این فاصله، برای سیاوش معنا داشتند؛ قرمز تیره برای شور، آبی آسمانی برای آرامش. نوشین، با هر حرکت قلمویش، گویی نبض پنهان اشیا را به تصویر میکشید.
یک هفته بعد، سیاوش تصمیمش را گرفت. این بزرگترین قدمی بود که میخواست بردارد. بزرگترین خروجش از حصار تن.
"مامان، میخوام با همسایه جدید حرف بزنم."
مادر با تعجب به او نگاه کرد.
"کدوم همسایه پسرم؟"
"همون دختر نقاش. نوشین."
مادر با تردید به پنجره نگاه کرد.
"اون دختره؟ خب برای چی؟"
"میخوام ازش بخوام کمکم کنه."
مادر نگرانی را در چشمانش پنهان نکرد.
"سیاوش جان، آخه... اون غریبه است. شاید نخواد."
"تلاشمو میکنم."
این شور، این خواستن، نیرویی بود که جسم ناتوانش را به جلو میراند.
روز بعد، مادر با سینی چای و شیرینی، به آپارتمان نوشین رفت. سیاوش منتظر ماند، قلبش با هیجان میتپید. دقایقی بعد، مادر با چهرهای که ترکیبی از امید و تردید بود، برگشت.
"قبول کرد باهات حرف بزنه. ولی گفت که وقتش کمه و درگیر نقاشیه."
این یک پیروزی کوچک بود. چند ساعت بعد، زنگ در به صدا درآمد و مادر، نوشین را به اتاق سیاوش راهنمایی کرد. نوشین، با چهرهای که کمی خسته به نظر میرسید اما چشمانش برق میزد، وارد شد. برای سیاوش، هاله او ترکیبی از رنگهای زرد روشن و آبی تیره بود؛ نشانهای از خلاقیت و شاید کمی غم پنهان.
"سلام. شما سیاوش هستید؟"
نوشین با صدایی آرام و مهربان این را گفت. سیاوش با زحمت، سرش را حرکت داد.
"سلام. بله."
"مادرتون گفتند کاری با من دارید. شنیدم عکاسید؟"
نوشین لبخند زد، اما سیاوش حس کرد این لبخند، بیشتر از روی ادب است تا از سر علاقه.
"من فقط میبینم. نمیتونم بگیرم."
سیاوش ادامه داد:
"برای مسابقه کمک میخوام. چشمای من، دستای شما."
نوشین مکثی کرد. نگاهش روی صندلی چرخدار سیاوش و تختش چرخید. حسی از ترحم، با هاله آبی تیره در هم آمیخته شد. سیاوش این را حس میکرد. این نگاهها، این ترحمهای ناخواسته، تیری بود که همیشه به روحش میخورد.
"خب... من وقتم خیلی کمه. درگیر یه پروژه مهمم. ولی اگه فقط چند تا عکس ساده باشه... شاید."
"نه. ساده نیست."
سیاوش ادامه داد:
"زیبایی پنهان. ریزترین جزییات. نور. سایه. زندگی."
نوشین سرش را به نشانه تایید تکان داد.
" میفهمم. ولی من عکاس حرفهای نیستم."
"من بهتون میگم چی بگیرید. کجا و چطوری."
نوشین با تردید نگاه کرد.
"باشه. ببینیم چی میشه. مثلاً از چی میخواید عکس بگیرید؟"
سیاوش، با شور و شوق، شروع به توضیح داد. از زوایای غیرمعمولی که او از پنجره میدید، از ترکهای روی دیوار قدیمی که شبیه نقشههای باستانی بودند، از پرندهای که هر صبح روی سیم برق مینشست و به او نگاه میکرد، از رقص نور روی برگهای درخت چنار در ساعات مختلف روز. نوشین با دقت گوش میداد، اما سیاوش حس میکرد که او هنوز نگاهش را باور ندارد. نمیدانست چطور او را قانع کند که چشمهایش، حتی اگر جسمش ناتوان باشد، جهان را به شکلی دیگر میبیند.
روزهای بعد، سیاوش و نوشین، به آرامی، کارشان را شروع کردند. نوشین با دوربینش میآمد و سیاوش، او را به سمت جزئیاتی هدایت میکرد که کمتر کسی به آنها توجه میکرد. از پشت پنجره، به نوشین میگفت:
"نوشین، اونجا، کنار سطل آشغال قدیمی، اون گربههه رو میبینی؟ نگاه کن چطور نور خورده به پشمای خاکستریش. آره، همون زاویه. کمی پایینتر. دیگه. آفرین."
نوشین، گاهی با تعجب و گاهی با خستگی، دستورات سیاوش را دنبال میکرد. او در ابتدا، عکسها را معمولی میدید، اما سیاوش، با دقت بینظیری، آنها را بررسی میکرد و نواقص را میگفت.
"نه، این اون حس رو نداره. باید از بالا بگیری، یا از پایین. حس اون گربه، حس تنهاییش، توی این عکس نیست. حس میکنی؟"
نوشین در ابتدا، این حرفها را "خیالبافی" سیاوش میپنداشت. اما رفتهرفته، چیزی در نگاه سیاوش، چیزی در دقت بینظیرش، او را وادار به فکر کرد. سیاوش، حتی از پشت پنجره، میتوانست جزئیات نور و سایه را، بازی رنگها را، به شکلی توصیف کند که نوشین هرگز به آن فکر نکرده بود. این همکاری، آرام آرام، از یک وظیفه، به یک رابطه عمیقتر تبدیل میشد.
در همین رفت و آمدها سیاوش متوجه نکتهای شد. نوشین، هر روز، در ساعاتی خاص، به یک نقطه خاص از کوچه نگاه میکرد. نگاهی که پر از غم و اندوه بود. هالهی اطراف نوشین، در آن لحظات، به رنگ آبی تیره و بنفش مایل به خاکستری تبدیل میشد. و گاهی، نامهای را از زیر در آپارتمانش برمیداشت که باعث میشد رنگهای هالهاش به شدت تیره و مضطرب شوند. این رفتار، این غم پنهان، برای سیاوش سوالبرانگیز بود. او که سالها تنها یک ناظر بود، حالا میتوانست احساسات پنهان را نیز ببیند.
"مامان، نوشین حالش خوب نیست."
سیاوش یک روز به مادرش گفت. مادر با تعجب نگاه کرد.
"از کجا میدونی؟ اون که همیشه میخنده."
"نه. چشماش. اون رنگها. مامان، اون هر روز یه نامه میگیره. و حالش بد میشه."
مادر آهی کشید.
"شاید مشکل داره، پسرم. همه مشکل دارن. شاید ما نتونیم کمکش کنیم."
" میتونیم."
سیاوش با اطمینان این را گفت. این نبض پنهان شهر، حالا در وجود نوشین، در همسایهای که چشم و دستهای او شده بود، برایش ملموس بود. سیاوش دنبال جزییات زندگی این دختر بود. میدید که نوشین، با وجود استعداد بینظیرش در نقاشی، لباسهای کهنه میپوشد، غذاهای ساده میخورد و اغلب دیر وقت به خانه برمیگردد. او هر شب، زیر نور لامپ کمسو، روی بومی کار میکرد که به نظر میرسید برای مشتری خاصی است، نه برای دل خودش. هالهی اطراف او، در آن لحظات، به رنگ خاکستری تیره و قهوهای تبدیل میشد، رنگهایی که نشانهی خستگی و اجبار بودند.
یک روز، وقتی نوشین برای گرفتن عکسها آمده بود، سیاوش تصمیم گرفت سوالش را بپرسد.
"نوشین، تو چرا ناراحتی؟"
نوشین خشکش زد. لبخند از لبانش محو شد.
"من؟ ناراحت؟ نه، خوبم."
"نامهها. اون تابلوها. اونا مال تو نیستن."
نوشین با چشمان گشاد شده به سیاوش نگاه کرد. هالهاش از اضطراب به رنگ قرمز تند متمایل شد.
"تو... تو چی میگی؟"
"من میبینم. رنگها. نبضها. تو مجبوری. یه چیزی این وسط درست نیست."
نوشین اشک در چشمانش حلقه زد.
"چطوری میفهمی؟"
"من همیشه از پشت این پنجره، همه چی رو میبینم. همه چیزهای پنهان رو."
نوشین بالاخره سکوتش را شکست. با صدایی بغضآلود گفت:
"یه گالری، منو پیدا کرد. گفتن استعداد دارم. ولی تمام درآمد نقاشیهام رو برای خودشون برمیدارن. چون من پول ندارم، نمیتونم تو شهر بزرگ خودم رو نشون بدم. دارم برای اونا نقاشی میکشم و اونا به اسم خودشون میفروشن."
سیاوش در بهت فرو رفت. این "زیبایی پنهان شهر" که او به دنبالش بود، حالا چهرهای زشت به خود گرفته بود. حالا فهمید چرا نوشین با او همکاری میکرد. او در پی رهایی بود، در پی فرصتی برای دیده شدن، بدون واسطه.
"نوشین، من کمکت میکنم."
"چطوری؟"
نوشین با ناامیدی پرسید.
"من که راهی ندارم. اونا قدرت دارن. حرف منو کی باور میکنه؟"
"با این عکسها."
سیاوش این را گفت و به دوربین اشاره کرد. عکسهایی که با نگاه تیزبین او و دستان هنرمند نوشین گرفته شده بودند، مجموعهای بینظیر از جزئیات پنهان شهر را به نمایش میگذاشتند. از چهرههای خسته دستفروشها تا دیوارهای ترکخوردهای که زیر نمای کاذب پنهان شده بودند. هر عکس، روایتی از یک زیبایی پنهان و یک رنج پنهان بود.
"این عکسها فقط چندتا منظره نیستن نوشین. اینا حرف دارن. اینا میگن که یه نگاه دیگه هم هست. یه حقیقت دیگه. اگه این عکسها رو با نقاشیهای خودت کنار هم بزاری، اگه داستان منو بگی، همه میفهمن."
نوشین با تردید به عکسها نگاه کرد. هالهاش دوباره با رگههایی از امید و شک آمیخته شده بود.
"آخه... میترسم. اگه قبول نکنن؟ اگه همه چیز بدتر شه؟"
"تو تنها نیستی. من پشتتم. مادرم هست. ما همه پشتتیم."
سیاوش ادامه داد:
"شجاع باش نوشین. تو از درون قویتری از اون چیزی که فکر میکنی. اون نگاهی که تو داری، اون نگاه هنری که میتونی به تصویر بکشی، اونا رو هیچکس دیگه نداره. اینا رو نشونشون بده. بگو که تو فقط یه ابزار نیستی. بگو که تو یه هنرمندی، با یه روح بزرگ."
نوشین نفس عمیقی کشید. کلمات سیاوش، مثل نیرویی پنهان، در وجودش نفوذ میکرد. نگاه سیاوش، همیشه به او آرامش و اطمینان میداد. هالهی اطراف نوشین، از رنگهای تیره به سمت زرد روشن و نارنجی تند تغییر میکرد. رگههایی از قدرت و اراده در آن دیده میشد.
"باشه سیاوش. باشه. میرم باهاشون حرف میزنم."
چند روز بعد از این که مجموعه عکس نوشین و سیاوش در جشنواره برنده شد، نوشین مقابل گالری ایستاده بود. ساختمانی بلند و مدرن با نمای شیشهای که تصویر او را، کوچک و مضطرب، در خود منعکس میکرد. درهای ورودی، بزرگ و سنگین به نظر میرسیدند، گویی دریچهای به دنیایی دیگر، دنیایی که او سالها در حاشیهاش زیسته بود. اما امروز، او دیگر در حاشیه نبود. او با خود چیزی به همراه داشت که هیچکس دیگری نداشت: "چشمهای پنهان" سیاوش و "دستهای آشکار" خودش.
نوشین نفس عمیقی کشید. بوی رنگ تازه از داخل گالری به مشام میرسید. بوی امید بود، بوی آغاز. به درهای سنگین گالری نگاه کرد. باید حرف بزند. باید رها شود. حالا میتوانست با دست توانمند خودش و چشم ریزبین سیاوش، تلفیقی از عکس و نقاشی خلق کند و امضای خودش را داشته باشد. نفس عمیقی کشید و وارد گالری شد.