سه شنبه 22 مهر 1404 | Tuesday 14 October 2025

 

 

سحر، مثل قناری‌ای رها شده از قفس، در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر می‌چرخید. هر پیچ و خم کوچه، هر دیوار کهنه‌ی آجری، هر پنجره‌ی چوبی رنگ و رو رفته، برایش سوژه‌ای برای خنده و شیطنت بود. موهای خرمایی‌اش از زیر روسری، با هر چرخش ناگهانی، در هوا می‌رقصید و عطر گل‌های شمعدانی که از باغچه‌های کوچک خانه‌ها سرک می‌کشیدند، دنبالش می‌کرد. برای او، جهان، یک بوم نقاشی پر از رنگ‌های تند و پر جنب و جوش بود و او، خود، قلم‌مویی بود که هر روز نقشی تازه بر آن می‌زد. رادین، همیشه می‌گفت:

"سحر، تو نبض این شهری. اگه یه روز نباشی، این شهر از حرکت می‌ایسته."

و این کلمات، مثل ستاره‌های دنباله‌دار، در آسمان آبی ذهن سحر می‌درخشیدند و او را هر روز بیشتر به حرکت وا می‌داشتند. رادین، با قد بلند و چشمان مشکی نافذش، همیشه سایه‌ای محکم و استوار برای سحر بود. او، سحر را "تندیس زندگی" می‌نامید، تندیسی از شور و نشاط و حرکت.

خانه‌ی مادر سحر، با حیاطی پر از درختان نارنج و یاس، پناهگاه همیشگی او بود. بوی خاک نم‌خورده و عطر دل‌انگیز یاس، خاطرات کودکی را برایش زنده می‌کرد؛ خاطرات دویدن‌های بی‌وقفه در حیاط، بالا رفتن از درخت نارنج و رقص‌های بی‌قید و شرط زیر باران تابستان. رادین و سحر، هر جمعه، عصرها را در همین حیاط می‌گذراندند. رویا می‌بافتند، از آینده می‌گفتند. رادین، همیشه با لبخندی که به سختی پنهان می‌کرد، دست‌های ظریف سحر را می‌گرفت و می‌گفت:

"یه روز یه خونه می‌سازیم، با یه حیاط بزرگ‌تر از اینجا. پُر از درخت و گل. هر روز صبح، تو با اون پاهای رقصانت توش می‌چرخی و من از دور نگات می‌کنم."

برای رادین، تصویر سحر، همیشه با حرکت و جنبش گره خورده بود. با رقصیدنش، با دویدنش، با آن انرژی بی‌وقفه که تمام وجودش را فرا گرفته بود. سحر هم با شیطنت می‌گفت:

"فقط اگه قول بدی هر روز صبح با یه فنجون قهوه بیای و منتظرم باشی."

این جملات، تنها ردپای کوچکی از آرزوهای بزرگشان بود، آرزوهایی که هنوز رنگ خزان نگرفته بود.

یک شب سرد پاییزی، شهر در سکوت غریبی فرو رفته بود. سحر، با عجله از خانه بیرون زد تا به دیدار رادین برود. باران، ریز و مداوم می‌بارید و خیابان‌ها را لغزنده کرده بود. سحر، مثل همیشه، با شور و هیجان از پیاده‌رو می‌گذشت. اما ناگهان صدای بوق ممتد یک کامیون، نور خیره‌کننده‌ی چراغ‌هایش، و بعد... سکوت. سکوتی مطلق و کرکننده. و درد. دردی که مثل شعله‌ای سوزان، از نخاعش به تمام بدنش پیچید و او را در سیاهی فرو برد.

چشم‌ که باز کرد جز درد چیزی به خاطر نیاورد. بوی تند الکل و دارو، مشامش را آزار می‌داد. سقف سفید و بی‌روح بیمارستان، اولین تصویری بود که از دنیای جدیدش می‌دید. مادر، با چشمانی پف‌کرده و چهره‌ای پریشان، بالای سرش ایستاده بود. رادین، کنار تخت، با صورتی رنگ‌پریده و چشمانی که از شب‌بیداری سرخ شده بودند، دست سحر را در دست داشت. دستش سرد بود، سردتر از همیشه.

"رادین..."

سحر با صدایی ضعیف و خسته این را گفت.

رادین به سختی لبخند زد.

"جانم؟ خوبی عزیزم؟"

سحر سعی کرد دستش را تکان دهد، اما حس نمی‌کرد. پاهایش هم بی‌حس بودند. وحشتی سرد، وجودش را فرا گرفت.

"رادین، من پاهامو حس نمی‌کنم."

سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. مادر سرش را پایین انداخت و رادین، دست سحر را کمی سفت‌تر فشرد، اما نگاهش، نگاهی دور و خالی بود. پزشک آمد و توضیحاتی داد، کلماتی مثل "ضایعه‌ی نخاعی"، "فلج نسبی"، "صندلی چرخدار" که مثل پتک بر سر سحر فرود می‌آمدند. این کلمات، دنیای رنگی سحر را به یکباره، خاکستری و بی‌روح کردند.

روزهای بیمارستان، سال‌ها طول کشید. رادین، هر روز می‌آمد، اما دیگر آن شور و حرارت سابق را نداشت. لبخندهایش کم‌رنگ‌تر شده بود، نگاهش از چشم‌های سحر فرار می‌کرد. او دیگر از "تندیس زندگی" نمی‌گفت، از "پاهای رقصان" صحبتی نمی‌کرد. گاهی، وقتی فکر می‌کرد سحر خواب است، زیر لب آهی می‌کشید و با نگاهی که ترکیبی از غم و ترس بود، به پاهای بی‌حرکت سحر خیره می‌شد. سحر این‌ها را حس می‌کرد. نه با چشم، نه با گوش، بلکه با تمام وجودش، با روحش که حالا زخم‌خورده‌تر از جسمش بود.

یک روز، سحر سعی کرد با کمک پرستار، روی صندلی چرخدار بنشیند. رادین آن روز هم آنجا بود. وقتی با زحمت زیاد روی صندلی نشست و پرستار صندلی را به سمت پنجره هل داد، رادین به آرامی از اتاق خارج شد. بدون هیچ کلامی، بدون هیچ نگاهی. سحر این را دید. نگاه رادین، که همیشه با رنگ‌های گرمی از عشق و امید می‌درخشید، حالا با رگه‌هایی از رنگ‌های خاکستری و بی‌تفاوت، جایش را عوض کرده بود. این نگاه‌ها، این فاصله‌ها، هر روز بیشتر می‌شد. چیزی در حال شکستن بود، چیزی که شاید هیچ‌وقت ترمیم نمی‌شد.

یک هفته بعد، رادین با دسته گلی بزرگ از گل‌های رز سفید، به دیدن سحر آمد. گل‌ها، بوی تند غربت داشتند. بویی که برای سحر، دیگر بوی عشق نبود، بوی ترحم بود و یا شاید فاصله.

"سلام عزیزم."

رادین این را گفت، اما صدایش لرزش غریبی داشت.

"سلام."

سحر با بی‌حالی جواب داد. می‌دانست که این ملاقات، با تمام ملاقات‌های قبلی فرق می‌کند.

رادین کنار تخت نشست، اما مثل گذشته، دست سحر را نگرفت. نگاهش روی نقطه‌ای نامعلوم روی دیوار چرخید.

"سحر... من خیلی فکر کردم."

قلب سحر فرو ریخت. می‌دانست چه می‌خواهد بگوید. این کلمات، مثل آواری از یخ، بر سرش فرود می‌آمدند.

"چیزی شده رادین؟"

"ببین سحر، من... من دوستت دارم. همیشه داشتم."

رادین با صدایی خفه این کلمات را گفت.

"ولی... این زندگی‌ای نیست که ما با هم ساختیم. این اون سحری نیست که من شناختم."

این جمله، تیری بود که درست بر قلب سحر نشست.

"اون سحری که تو شناختی؟"

سعی کرد صدایش را کنترل کند.

"یعنی چی؟ من که عوض نشدم."

"چرا عوض شدی. همه چی عوض شده. ما قرار بود دنیا رو با هم بگردیم. قرار بود تو تو حیاطمون برقصی. قرار بود..."

رادین مکث کرد. نگاهش پر از حسرت بود. حسرت یک گذشته‌ی از دست رفته، حسرت یک آینده‌ی محو شده.

"من هنوز همونم رادین. فقط... فقط پاهام یاری نمی‌کنه."

سحر با درد از پاهایش گفت.

"قلبم که عوض نشده. روحم که همونه."

رادین سرش را به نشانه انکار تکان داد.

"سحر، تو نمی‌فهمی. من... من نمی‌تونم با این کنار بیام. من آدمی نیستم که بتونم این مسئولیت رو به دوش بکشم."

"مسئولیت؟"

سحر با خشم این کلمه را گفت. هاله‌ی اطرافش از درد و خشم، به رنگ قرمز تیره و مشکی تغییر کرد.

"تو فکر می‌کنی من یه بارم؟ یه مسئولیتی که باید به دوش بکشی؟"

"نه، منظورم این نبود. منظورم اینه که من... من نمی‌تونم اون زندگی رو بهت بدم که تو لیاقتشو داری. من اونقدر قوی نیستم که کنار تو باشم و... و ببینم که تو درد می‌کشی. من نمی‌تونم اینطور زندگی کنم."

رادین با درماندگی این جملات را گفت در حالی که نه از ناتوانی سحر، بلکه از ناتوانی خودش خبر می‌داد. از عدم توانایی‌اش در پذیرش واقعیت جدید، از ضعفش در برابر تغییر.

"پس... پس داری میری؟"

سحر با صدایی که به سختی شنیده می‌شد پرسید.

رادین چشمانش را بست.

"باید فکر کنم. به همه چیز. به آینده."

و این "فکر کردن"، همان خداحافظی بود که سحر انتظارش را نداشت. رادین رفت. و این بار، رفتن او، نه فقط با یک آه، بلکه با بوی رزهای سفیدی که بوی مرگ می‌دادند، همراه شد.

روزهای بعد از رفتن رادین، برای سحر، تاریک‌ترین روزهای زندگی‌اش بود. نه به خاطر جسم بی‌حرکتش، بلکه به خاطر قلب شکسته و روح رنج‌کشیده‌اش. مادر، هر روز کنارش بود، اما هیچ کلامی نمی‌توانست درد او را تسکین دهد. سحر به پنجره خیره می‌شد. به کوچه نگاه می‌کرد. به آدم‌هایی که می‌رفتند و می‌آمدند. دیگر نه قناری‌ای بود که در کوچه‌ها بچرخد، نه تندیس زندگی. او حالا فقط یک سایه بود.

اما یک روز صبح، در میان همین تاریکی، نور کم‌رنگی به درون روحش تابید. او به عکس‌های قدیمی‌اش با رادین نگاه کرد. به سحر پر از جنبش، سحر پر از رقص. و بعد به خودش، در آینه خیره شد. به چهره‌ی خسته، اما چشمانی که هنوز برق زندگی داشتند. او "سحر" بود. سحری متفاوت، اما هنوز سحر. این جسم، تنها ظرفی بود برای روحی که هرگز تغییر نکرده بود. رادین  سحرِ قدیم را می‌خواست ، سحرِ جسمانی را. اما سحر، حالا می‌فهمید که ارزشش فراتر از این‌هاست. او هنوز هم می‌توانست برقصد، اما این بار، رقصش در سکوت بود، در عمق وجودش.

یک ماه بعد، سحر تصمیم گرفت تغییر کند. این بار، نه برای رادین، بلکه برای خودش. با کمک مادر، شروع به فیزیوتراپی کرد. با هر حرکت کوچک، با هر تلاشی که برای قوی‌تر شدن عضلاتش می‌کرد، حس می‌کرد تکه‌ای از روحش دوباره زنده می‌شود. شروع به نقاشی کرد. دست‌هایش، اگرچه هنوز ضعیف بودند، اما می‌توانستند قلم‌مو را بگیرند. رنگ‌ها را روی بوم می‌پاشید و دنیای درونی‌اش را، دنیای رنگین و پر احساسش را، به تصویر می‌کشید. نقاشی‌هایش، پر از جنبش بودند؛ رقص رنگ‌ها، بازی نور و سایه، تصاویری از قناری‌های رها شده در آسمان. او می‌دانست که زندگی‌اش تغییر کرده است، اما این تغییر، پایان او نبود، آغازش بود.

یک عصر پاییزی، سحر کنار پنجره نشسته بود. بوی باران دوباره به مشامش رسید. این بار، بوی باران، بوی امید بود، بوی تولدی دوباره. دستان ضعیفش رنگ را روی بوم می‌پاشید و زندگی خلق می‌کرد. به لحظات جان می‌داد و از دل بوم سفید، ردپایی برای امید و زندگی باز می‌کرد.

در دنیای رنگ و نقاشی غرق بود که صدای زنگ در بلند شد. مادر رفت تا در را باز کند. صدای آرام و آشنایی به گوش سحر رسید. رادین بود. قلبش به تپش افتاد، اما این بار، نه از ترس یا اضطراب، بلکه از حس غریبی از قدرت. مادر برگشت، با نگاهی که نمی‌توانست معنایش را بخواند.

"رادین اومده. میخواد ببینتت."

سحر به پنجره نگاه کرد. باران هنوز می‌بارید. قطره‌های باران روی شیشه می‌لغزیدند و تصویر کوچه را محو می‌کردند. به تابلو نقاشی جدیدش روی سه پایه کنار اتاق هم نگاه کرد؛ تابلویی از یک رقصنده‌ی تنها، که با وجود پاهای بی‌جان، در اوج شکوه و زیبایی، می‌رقصید. او آماده بود. آماده بود تا رادین را ببیند. آماده بود تا به او بگوید که "نبض این شهر" هنوز در وجود او می‌تپد، اما نه برای رادین.

رادین وارد اتاق شد. چشمانش، که از ندامت و شاید حسرت پر شده بودند، به سحر خیره شدند. سحر را روی صندلی چرخدار دید، اما با روحی که هرگز ندیده بود، با برق چشمانی که نوید آینده‌ای ناشناخته را می‌دادند. سحر لبخند زد. لبخندی که در آن، دیگر اثری از آن قناری رها شده از قفس نبود، بلکه تصویری از یک عقاب بود، که با بال‌های قدرتمند خود، آماده‌ی پروازی تازه بود. به آرامی، قلم‌موی خیس از رنگ را از روی میز برداشت.

"سلام رادین."

با صدایی که حالا آرام و قاطع بود، سلام گفت.

"فکر کنم حرفای زیادی برای گفتن داریم."

سحر این را گفت و به تابلویش اشاره کرد.

"من این رو کشیدم. فکر می‌کنم اسمش رو می‌ذارم 'رقص در سکوت'."

رادین به تابلو نگاه کرد. تصویری سرشار از رقص و به قول سحر در سکوت، با رنگ‌های سبز و آبی روشن، روی بوم جان گرفته بود. سکوت کرد، نمی‌دانست چه بگوید تا پلی را که شکسته بود ترمیم کند، سحر اما بی تفاوت به شرمی که در نگاه رادین موج می‌زد؛ آماده بود تا فصل جدید زندگی‌اش را با قدرت و شکوه، آغاز کند.

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group