يكشنبه 4 آبان 1404 | Sunday 26 October 2025

رحیم، معمارِ نبود. اما سازه‌ها را بهتر از هر معماری می‌شناخت. او نه با بتن و فولاد، که با آب و الکل و تیغه‌ی لاستیکی، با سازه‌ها انس می‌گرفت. شغلش، شستشوی نمای برج‌ها بود؛ یک بندبازیِ عمودی بر لبه‌ی آسمان. دنیای او، در یک گوندولای فلزیِ دو در یک خلاصه می‌شد که با قرقره‌ها و کابل‌های فولادی، به سقفِ جهان آویزان بود. از آن بالا، شهر، یک نقشه‌ی توپوگرافیِ زنده بود و ماشین‌ها، سلول‌های خونی که در رگ‌های خاکستریِ اتوبان‌ها می‌لغزیدند. او، دیده‌بانِ ساکتِ این کلان‌شهر بود.

با شغلش، رابطه‌ای عمیق داشت. می‌دانست شیشه‌ی کدام طبقه، به خاطرِ جهتِ باد، زودتر غبار می‌گیرد. می‌توانست از روی لکه‌های بارانِ خشک‌شده، جهتِ آخرین طوفان را تشخیص دهد. و می‌توانست از پشتِ همین شفافیتِ سرد، نبضِ زندگیِ آدم‌ها را حس کند. آدم‌هایی که در مکعب‌های شیشه‌ای‌شان، بی‌خبر از چشم‌های او، زندگی‌شان را معامله می‌کردند.

این روزها، او روی نمای برج «سفیر» کار می‌کرد. بلندترین برج اداری-تجاری پایتخت. یک غولِ شیشه‌ای که دفاترِ مهم‌ترین کارگزاری‌های بورس و شرکت‌های سرمایه‌گذاری را در خود جا داده بود. و در یکی از همین دفاتر، در طبقه‌ی بیست و یکم، پسرش، «مهران»، خدایی می‌کرد. یا لااقل، این‌طور فکر می‌کرد.

مهران، معامله‌گر بود. خدای جهانِ دیجیتال. دنیای او، از کندل‌های سبز و قرمز، خطوطِ فیبوناچی و حجم‌های مبنا ساخته شده بود. با یک کلیک، سرنوشتِ میلیون‌ها تومان را جابه‌جا می‌کرد. برای او، پدرش، یک کارگرِ شریف اما ساده بود که در جهانی منقضی‌شده زندگی می‌کرد. جهانی که در آن، پول، با عرقِ جبین به دست می‌آمد، نه با تشخیصِ یک الگوی «سر و شانه» روی نمودار.

-بابا، امروز یه سیگنال خوب گرفتم. سهم تا سقفِ کانال جای رشد داره.

و رحیم، همان‌طور که داشت گره‌ی طنابِ ایمنی‌اش را محکم می‌کرد، می‌گفت

-اینجا هم باد داره سیگنال می‌ده که از جبهه‌ی غربی داره طوفان می‌شه. باید تا سقفِ این پنل رو سریع‌تر تموم کنم.

بورس مدتی بود که رنگ و رُخَش سبزِ خوشرنگ بود. مهران، تمام پس‌اندازِ سی ساله‌ی پدرش را، پولی که رحیم، رج به رج، با شستنِ شیشه‌های همین شهرِ بزرگ جمع کرده بود، از او قرض گرفت. با یک قول:

-بابا، شش ماهه دو برابرش می‌کنم. یه فرصت تو بازار پیش اومده که تکرار نمی‌شه. یه "رالیِ" صعودی که فقط باید سوارش بشی.

رحیم، نه به «رالی صعودی»، که به برقِ چشمانِ پسرش اعتماد کرده بود. به آن اطمینانِ جوانی. و حالا، دو ماه از آن شش ماه گذشته بود.

مدتی بعد، رنگ سبز بورس رفت و چهره‎اش خونی شد؛ درست مثل پرتقال‎های خونیِ بازار تجریش. دو روز بود که مهران جواب تلفن‌هایش را نمی‌داد. رحیم، آویزان میانِ زمین و آسمان، در طبقه‌ی بیست و دوم، داشت شیشه‌های دفترِ بغلیِ شرکتِ مهران را تمیز می‌کرد. از پشتِ شیشه، می‌توانست هیجان و هرج‌مرجِ داخلِ کارگزاری را ببیند. آدم‌هایی که به مانیتورها چنگ می‌زدند، فریاد می‌کشیدند، یا ساکت، به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بودند. بازار، قرمز بود. یک قرمزِ خونین و یکدست.

قلبِ رحیم، مثلِ گوندولایی که کابلش را بریده باشند، سقوط کرده بود. آن شب، به آپارتمان کوچکِ مهران رفت. در باز بود. مهران، روی کاناپه نشسته بود. روبروی سه مانیتورِ خاموش. مثلِ ناخدایی که کشتی‌اش غرق شده و حالا در ساحل، به دریای آرام و فریبنده خیره شده است.

-چی شده پسر؟

مهران سرش را بلند نکرد. صدایش، خش‌دار و بی‌جان بود.

-پول... رفت بابا. همه‌ش. صفر شد.

بازار، روی دیگرش را نشان داده بود. آن «رالی صعودی»، یک «تله‌ی گاوی» از آب درآمده بود. شاخص، با سر سقوط کرده و مهران، که با تمام سرمایه‌اش، در اوجِ قیمت وارد شده بود، حالا فقط یک عددِ قرمزِ بزرگ در پرتفوی‌اش داشت.

-من... من بهت قول داده بودم...

رحیم، کنارش نشست. دستِ پینه‌بسته‌اش را روی شانه‌ی پسرش گذاشت. شانه‌ای که زیرِ بارِ یک شکستِ نامرئی، خم شده بود. رحیم از «کال مارجین» و «حد ضرر» چیزی نمی‌دانست. اما شکست را خوب می‌شناخت. شکست، طعمِ گسِ محلولِ شیشه‌شویی بود که باد توی صورتت می‌پاشد. شکست، ترسِ خالی کردنِ زیرِ پایت بود، وقتی دویست متر با زمین فاصله داری.

-عیب نداره پسر. پول، چرکِ کف دسته. میاد و می‌ره. مهم اینه که خودت سالمی.

این را گفت، اما در دلش، چیزی فرو ریخته بود. نه فقط سی سال پس‌اندازش. که تصویرِ آن پسرِ جوانِ بااعتمادبه‌نفسش.

روزهای بعد، روزهای سکوت بود. مهران، دیگر آن خدای جهانِ دیجیتال نبود. یک روحِ سرگردان بود که در آپارتمانش پرسه می‌زد. دیگر به نمودارها نگاه نمی‌کرد. از صدای زنگِ تلفن می‌ترسید. از طلبکارها، از دوستانی که به اعتبارِ او وارد بازار شده بودند.

رحیم، هر روز صبح، قبل از رفتن به سر کار، برایش صبحانه درست می‌کرد و بی‌صدا می‌رفت. می‌دانست کلمات، در این شرایط، بی‌معنا هستند. او نمی‌توانست پولِ از دست رفته را برگرداند. اما می‌توانست چیزِ دیگری به پسرش بدهد. چیزی که خودش داشت و مهران، با تمام هوش و دانشش، آن را گم کرده بود: «امید»

یک روز صبح، به جای صبحانه، یک دست لباس کارِ کهنه و یک جفت پوتین، کنارِ تختِ مهران گذاشت.

-پاشو. امروز با من میای سر کار.

مهران با چشمانی بی‌حالت نگاهش کرد.

-کجا؟

-طبقه‌ی بیست و یکم. ولی از بیرون.

آن روز، برای اولین بار، مهران طعمِ ترسِ واقعی را چشید. نه ترسِ از دست دادنِ پول، که ترسِ از دست دادنِ جان. وقتی رحیم، کمربندِ ایمنی را دور کمرش می‌بست و گره‌ها را یکی پس از دیگری محکم می‌کرد، مهران می‌توانست صدای ضربانِ قلبش را در گوش‌هایش بشنود.

-نترس. این گره‌ها، "گره حمایتِ" تو هستن. محکم‌تر از هر حمایتی که روی نمودار دیدی.

پا گذاشتن در آن سبدِ فلزیِ معلق، مثلِ پا گذاشتن به دنیایی لرزان بود. گوندولا که از لبه‌ی پشت‌بام جدا شد و در خلاءِ میانِ برج و خیابان قرار گرفت، معده‌ی مهران زیر و رو شد. شهر، با تمام عظمتش، زیر پایش بود. همان شهری که از پشتِ مانیتور، برایش فقط مجموعه‌ای از فرصت‌ها و تهدیدها بود، حالا یک موجودِ زنده‌ی نفس‌گیر بود.

پدرش، آرام و مسلط، کارش را شروع کرد. تیغه را با حرکتی استادانه روی شیشه می‌کشید و پشتِ سرش، خطی از شفافیتِ بی‌نقص به جا می‌گذاشت.

-اینجا رو ببین.

رحیم به دفترِ کارِ قبلیِ مهران اشاره کرد. از این فاصله، از این سوی شیشه، همه چیز فرق داشت. دیگر آن هیجان و قدرت دیده نمی‌شد. فقط آدم‌هایی کوچک دیده می‌شدند که به جعبه‌های نورانی خیره شده بودند.

-من سی ساله دارم اینا رو می‌بینم. روزایی که همه می‌خندن و رو پا بند نیستن. روزایی که همه سرشون تو گریبانشونه. مثلِ دریا می‌مونن. یه روز آروم، یه روز طوفانی. تو... تو سعی کردی سوارِ موج بشی. ولی من، یاد گرفتم که فقط نگاه کنم. موج‌ها میان و می‌رن. چیزی که می‌مونه، خودِ دریاست.

مهران، به پایین نگاه کرد. به آدم‌هایی که مثل مورچه راه می‌رفتند. به ماشین‌هایی که بی‌صدا حرکت می‌کردند. آن همه اضطراب، آن همه ترس از قضاوتِ دیگران، از آن ارتفاع، کوچک و بی‌معنا به نظر می‌رسید. او تمام این مدت، غرق در جزئیات بود. غرق در نوسان‌های دقیقه‌ای. اما حالا، پدرش داشت به او «تصویرِ بزرگتری» را نشان می‌داد.

-می‌دونی سیگنالِ واقعی چیه پسر؟

رحیم کارش را متوقف کرد و به چشمانِ مهران خیره شد.

-سیگنال، اون خطِ سبزی نیست که روی مانیتور بالا و پایین می‌ره. سیگنال، اینه.

و به کلِ شهرِ زیر پایشان اشاره کرد.

-اینه که این شهر هنوز داره نفس می‌کشه. نونوایی‌هاش هنوز نون می‌پزن. مدرسه‌هاش هنوز بازن. این یعنی "بنیادِ" این بازار، هنوز سالمه. این یعنی هنوز امیدی هست. این رشدهای شارپی و این ریزش‌های سنگین، فقط کف روی آبه. حبابن. میان و می‌رن. چیزی که مهمه، جریانه. جریانِ خودِ زندگی.

 

مهران، برای اولین بار در ماه‌های اخیر، واقعاً «می‌دید». او داشت جهان را از چشم‌های پدرش می‌دید. از چشم‌های یک دیده‌بانِ صبور که ارزش را نه در قیمتِ لحظه‌ای، که در وجودِ پایدارِ یک سازه می‌دید.

وقتی گوندولا به پشت‌بام برگشت و مهران پایش را روی زمینِ سفت گذاشت، زانوهایش می‌لرزید. اما این لرزش، دیگر از ترس یا ضعف نبود. از تولدی دوباره بود. او هنوز ورشکسته بود. هنوز کوهی از بدهی داشت. اما دیگر شکسته نبود.

آن شب، در آپارتمانش، برای اولین بار بعد از هفته‌ها، مانیتورهایش را روشن کرد. اما نه برای دیدنِ قیمت‌ها. تمام نمودارها و اندیکاتورها را بست. صفحه‌ای را باز کرد که مدت‌ها بود فراموشش کرده بود: نمودارِ بلندمدتِ شاخص کل. یک نمودارِ بیست ساله. در آن تصویرِ بزرگ، آن سقوطِ وحشتناکِ اخیر، فقط یک نشانه کوچک بود. یک نفس‌گیریِ ناچیز در یک روندِ صعودیِ بلندمدت. او تمام این مدت، آن‌قدر به درخت‌ها نزدیک شده بود که دیگر جنگل را نمی‌دید.

گوشی‌اش را برداشت. به پدرش پیام داد. نه برای عذرخواهی. نه برای حرف زدن از پول. فقط دو کلمه. دو کلمه‌ای که خلاصه‌ی تمامِ چیزی بود که آن روز، در ارتفاعِ دویست متری، یاد گرفته بود.

-فردا هم... بیام؟

پاسخِ پدرش، چند دقیقه بعد آمد. یک کلمه.

-منتظرم.

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group