پنجشنبه 13 دي 1403 | Thursday 2 January 2025

یادم نمی‎آید آخرین بار کی به بافت آمده‌ام؛ اما می‌دانم که اولین بار است از رابُر عبور می کنم. اما قنات ملک! تا قبل از اینکه به روستای زادگاه سردار سلیمانی بیایم حتی به فکرم هم خطور نمی‎کرد که سال‎ها قبل پدر سردار سلیمانی دستم را گچ گرفته باشد! زمانی که به زور سنم به یک سال می‎رسید؛ این را مادر بعد از سفر به قنات ملک برایم تعریف کرد. آن روزها که در مسافرت بودیم و پس از شکسته شدن دستم به روستای قنات ملک می‎رویم و همه حاج‌حسن را معرفی می‎کنند تا دستم را گچ بگیرد. خیلی ناگهانی مطلع می‌شوم که برای تهیه مستند و گزارش میدانی از روستای زادگاه پدری سردار سلیمانی باید عازم بشویم. با افتخار می‎پذیرم و دل توی دلم نیست. با تیم مستندساز راهی می‎شویم. هوا بسیار سرد است. فاصله سیرجان تا بافت تنها سوز هوا را حس می‎کنم اما از بافت به سمت رابر چهره طبیعت عوض می‎شود. برف زمستانی هنوز لحافش را روی کوه و کمر کشیده و زمین سفید است. دلم برف‎بازی می‎خواهد اما توقفی نداریم تا هرچه زودتر به زادگاه سردار برسیم. ابتدای شهر رابر، کمی مانده به روستای قنات ملک؛ بنر بزرگی نصب کرده‌اند که زیر چهره خندان سردارسلیمانی نوشته "اوآسمانی شد" اما من معتقدم او آسمانی بود، از همان اول هم آسمانی بود؛ روح بزرگش در کالبد جسمانی نمی‌گنجید. شهر عزادار است. سیاهه عزای حاج‌قاسم هنوز در سراسر شهر به چشم می‎خورد و تضاد عجیبی با برف زمستانی دارد که هنوز بر چهره شهر نشسته. روح حاج‌قاسم انگار بر شهر سیطره دارد. انگار آن زمان که در بوکمال راه تنفس را بر حرامیان داعش بسته بود، از همانجا نگاهش را دور تا دور رابر و قنات‎ملک می‌چرخاند و آن نگاه هنوز حامی این شهر و در و دیوارش است. حسرت بر سینه‎ام چنگ می‎زند، از وصف دیدار حاج قاسم تنها دیدار تابوتش در مراسم تشییع جنازه در دانشگاه تهران قسمت من شده است و حضور در زادگاهش. چه دیر رسیدم، خیلی دیر!

 

اپیزود اول؛ پدر خویش باش اگر مردی...

کمی از ساعت یک بعد از ظهر گذشته که وارد روستای قنات‎ملک می‌شویم. روستایی که حاج قاسم در دامانش تربیت شد و جهانی را به حیرت وا داشت. رضا دوست‌محمدی ورودی روستا به استقبال‎مان می‎آید. بازنشسته سپاه سیرجان و فرمانده حوزه مقاومت بسیج قنات‎ملک است و به گفته خودش پدربزرگ سردار، دایی مادرش است و از بچگی در رکاب سردار بزرگ شده. وارد قنات‎ملک که می‌شویم عطر شهادت می‎پیچد زیر بینی‎مان. در و دیوار روستا عکس سردار را بغل گرفته و کوچه‌ها و پس‎کوچه‌های خاکی‎اش نام او را فریاد می‎زند. دوست‎محمدی از ابتدا شروع می‎کند. از زمانی که حاج حسن پدر سردار سلیمانی به قنات‎ملک می‎آید و ساکن می‌شود. از ۲۵ اسفند ۱۳۳۵ که قاسم فرزند حسن در روستای قنات‎ملک به دنیا می‎آید و کسی نمی‎داند سال‎ها بعد با شهادتش چه غوغایی در عالم و آدم ایجاد می‌کند. دوست‎محمدی روی تخته سنگی می‌نشیند و با آرامش از خاطرات سردار می‎گوید. از مدرسه شهید کلاهدوز که به دست اهالی ساخته شد تا بچه‌های روستا دوره ابتدایی را در آن سپری کنند. به گفته دوست‌محمدی پدر سردار سلیمانی اهل خمس و زکات بوده و هر سال غنی و فقیر از گردو‌های باغ او بهره‌مند می‌شدند و کسی دست خالی نمی مانده. حاج‌قاسم ابتدایی را در قنات‎ملک به اتمام می‎رساند و تا کلاس ۹ را در رابر درس می‌خواند. سری به مدرسه شهید کلاهدوز می‎زنیم که بازسازی شده و به شکل امروزی در آمده. دوست‎محمدی از مدرسه قدیمی می‌گوید. "سال ۱۳۴۳ معلم مدرسه می‎گوید پدر هر بچه‎ای باید ۲۰۰ خشت بزند تا مدرسه ساخته شود. پدر سردار به جای پدر بچه‎هایی که نمی‌توانستند خشت بزنند هم خشت می‌سازد تا مدرسه زودتر ساخته شود." به گفته دوست‎محمدی حاج‌قاسم هر روز ۱۵ کیلومتر تا رابر پیاده راه می‎رفته تا درس بخواند. هم‎پای روزهای گذشته شهید سلیمانی با حسرت نگاهی به مدرسه می‎اندازد و غرق می‎شود در خاطرات گذشته "یادم می‌آید یک سال تابستان پدر سردار گفته بود برای اول مهر برای حاج قاسم دوچرخه می‌خرد. مهر که به مدرسه رفتم دیدم حاج قاسم پیاده می‎آید. گفتم مگر قرار نبود برایت دوچرخه بخرند؟ سردار لبخندی زد و گفت: پدرم به من گفته *گرد نان پدر چه می‎گردی؟/ پدر خویش باش اگر مردی* دستی به شانه‎ام زد و گفت: رضا، باید روی پای خودم بایستم و متکی به پدر نباشم."

صدای سردار در ذهنم تداعی می‌شود که این بیت شعر را مدام تکرار می‎کند و پل می‎زنم به خاطره بعدی دوست‌محمدی که باز هم از سردار می‎گوید و من چون تشنه‎ای رسیده به دریا، از آن می‎نوشم. سردار روی پای خودش می‌ایستد و در هتل کسرا کرمان مشغول به کار می‌شود. انگار که از همان اول برای خدمت آفریده شده و کار برایش عار نیست. دوست‌محمدی خاطره عکس‎های دوران مدرسه سردار را برای‎مان تعریف می‌کند. "آقای تذکری معلم ابتدایی مدرسه بود و آن زمان با دوربینش از بچه‌های کلاس عکس گرفته بود. بعدها که سردار مطرح شد و همه او را می‎شناختند، آقای تذکری از شیراز به قنات‎ملک آمد. سردار را دید و قول داد که عکس‎های آن زمان را به دستش برساند. بهترین هدیه بود برای سردار. عکس‎ها را برایش بردم و به حاجی گفتم می‎توانی خودت را داخل عکس پیدا کنی؟ حاجی همه را به خاطر داشت و خودش را داخل عکس تشخیص داد."

 

اپیزود دوم؛ کاری که ناتمام ماند...

دوست‌محمدی پیشنهاد می‌کند برویم زمین و سوله ورزشی را که سردار برای بچه‎های روستا ساخته از نزدیک ببینیم. از ورودی روستا تا زمین فوتبال مسافت زیادی نیست، اما سوز سرد بهمن‌ماه پوست را می‎سوزاند. با این حال بچه‌های قنات‎ملک بدون هیچ لباس گرمی روی چمن مشغول بازی هستند. بازی‎شان را قطع می‌کنیم و با دوربین و دفتر و خودکار به کنار زمین می‎آییم. بچه‎ها دور ما جمع می‌شوند و دوست‎محمدی به آن‎ها می‌گوید که برای تهیه مستند از زادگاه سردار آمده‌ایم. بچه ها کمی خجالت می‎کشند صحبت کنند. یکی از آن‎ها می‌رود به سال ۹۵ و جایزه‌ای که از دست سردار سلیمانی گرفته. "سردار همیشه به ورزش اهمیت می‌داد. مسابقه شهدای قنات‎ملک که برگزار شد اهدای جوایز را انجام داد و از دست او جایزه گرفتیم. ما را به ورزش تشویق می‌کرد." نوجوان دیگری می‌گوید "یک سال سردار داخل مسجد برای مردم سخنرانی می‎کرد. مردم دورش حلقه زده بودند. گفت اینجور که نشسته‎اید حالت ارباب رعیتی است. بیایید کنار من بنشینید تا راحت باشم و بعد هم گفت از مردم پذیرایی کنند." از بقیه هم می‌خواهیم صحبت کنند اما خجالت می‎کشند و بیش از این اذیت‎شان نمی‌کنیم. از زمین و سوله ورزشی فاصله می‎گیریم. سوله‎ای که قرار بود سردار آن را تکمیل کند اما شهادتش زمان را در قنات‎ملک ثابت نگه داشت و تکمیل این سوله هم ماند برای بعد...

 

اپیزود سوم؛ بغضی که نای حرف زدن نداشت...

باغ شخصی سردار نزدیک سوله ورزشی قرار دارد اما دوست‎محمدی می‌گوید نمی‎توانیم وارد باغ شویم. گوشه باغ چهار‌ اتاق گنبدی وجود دارد که شیروانی فلزی رویشان کشیده‌اند. سادگی از سر و روی اتاق‌های سردار می‎بارد. اتاق‎هایی که عدم دلبستگی فرمانده سپاه قدس کشور به مال دنیا را در عین قدرت و توانمندی فریاد می‎زنند. باغ را دور می‌زنیم و وارد کوچه‎های خاکی روستا می‌شویم. کوچه‌هایی که روزگاری خاکِ پای حاج قاسم را توتیای چشم می‎کردند و حالا در فراقش خاک بر سر شده‎اند. روی دیوار یکی از خانه‎های خشتی و آجری روستا بنری از حاج قاسم نصب است و پیرمردی کنارش ایستاده و به عصای سفید تکیه زده. جلو می‌رویم تا حس و حالش را از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم جویا شویم. ما که می‎رسیم همسرش هم در آستانه در ظاهر می‌شود. می‌گویم پدرجان پس از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم چه حالی داشتی؟ سکوت می‎کند و سکوتش سرشار از ناگفته‎هاست. بغض می‎کند و نگاه دردمندش را به تصویر حاج قاسم می‌دوزد. خطوط چهره‎اش در هم می‎رود. گوشه چشم‎هایش منحنی می‎شود و لب‎هایش را جاذبه زمین خم می‌کند. همسرش می‎گوید "حال‎مان خوش نیست. نمی‌توانیم حرف بزنیم." آن‎ها را در حالِ اندوهِ پس از حاج قاسم تنها می‎گذاریم و باز هم در کوچه‎های خاکی روستا قدم می‎زنیم. هوا هنوز سرد است و دستانم سِر شده. قلم به سختی در دستم می‎چرخد اما جاذبه‌ای مرا به ادامه وا می‌دارد. بر در و دیوار روستا عکس حاج قاسم جا خوش کرده و مدام در ذهنم تکرار می‌شود "محبوبیتی که خدایی باشد هیچ وقت رنگ زوال به خود نمی‌گیرد"

 

اپیزود چهارم؛ مسجد و عیدِ بدونِ سردار

روبروی مسجد روستا پیرمردی روی نیمکت نشسته که رنگ مویش مثل برف‎های نشسته بر گوشه دیوار سفید است. به سراغش می‎رویم تا برای‎مان از ماجرای ساخت مسجد و حسینیه روستا بگوید. آقای بهزادی هم داغدار حاج‌قاسم است. در جمله اول می‌گوید "دیگر مادر مثل حاجی نزاییده و نخواهد زایید" به گفته آقای بهزادی یک روز حاجی اهالی را جمع می‎کند و از آن‎ها می‌خواهد زمینی برای ساخت مسجد و حسینیه به او بدهند. هر کس می‌خواهد زمینش را ببخشد و هرکس که می‌خواهد آن را بفروشد. دست آخر هم منزل پدری خود را برای ساخت مسجد انتخاب می‌کند و زمین‌های اطراف را هم به آن اضافه می‌کند تا حسینیه و مسجد بزرگی برای اهالی بسازد. به آقای بهزادی می‌گویم "اگر می‎شود در صحبت‌هایتان به جای حاجی بگویید سردار سلیمانی تا مردم متوجه بشوند منظورتان چه کسی است" می‌گوید "حاجی همیشه می‌گفت من را با درجه نظامی صدا نزنید. به لهجه خودمان حاج آقا صدایش می‎زدیم" و من شرمنده می‌شوم از پیشنهادی که مطرح کرده‌ام. چه فرقی می‎کند حاجی باشد، حاج‌قاسم باشد یا سردار سلیمانی؛ مهم روح بزرگ سردار است که در ذهن همه جاودانه شده. بهزادی ادامه می‌دهد "حدود یک سال و نیم ساخت مسجد و حسینیه زمان برد. سالش را دقیق یادم نیست. حدود ۷ سال قبل بود. کارشناس از تهران فرستاد برای طراحی مسجد." بغض می‎نشیند کنج گلویش و از عید بی سردار می‌گوید "مسجد که آماده شد هر سال عید داخل مسجد سفره هفت‎سین می‌انداخت، همه مردم روستا جمع می‌شدند و سال را با هم تحویل می‎کردند. هر موقع سردار هم در روستاها حضور داشت با ما سال را تحویل می‎کرد." روی پایش می‎زند و درد از کلماتش چکه می‎کند "عیدِ امسال را چه کنیم؟ هفت‎سینِ بدونِ حاجی مگر می‎شود؟" صبر می‎کنم کمی بر خودش مسلط شود. بهزادی از حاجی می‌گوید و از آرزوی شهادتش. "دست روی دل مردم روستا نگذارید که هنوز همه داغ‎داریم. همیشه می‌گفت برایم دعا کنید که شهید بشوم. حاجی چشم ما بود و حالا همه کور شدیم. حاجی حامی فقرا بود و دست رد به سینه کسی نمی‎زد. سرش را از روی مهر بر نمی‎داشت و دائم داخل مسجد گریه می‌کرد و از خدا شهادت می‎خواست. آخر هم مثل امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) شهید شد. همانی از خدا می‎خواست همان شد." اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند و ما تنهایش می‎گذاریم. زمان زیادی تا اذان مغرب نمانده و باید قبل از تاریک شدن هوا چند جای دیگر را هم ببینیم.

 

اپیزود پنجم؛ فرمانده‎ای که محافظ نداشت...

به ورودی روستا می‌رویم و دوست‎محمدی برای ما باز هم از سردار می‎گوید. از سرداری که فرمانده سپاه قدس ایران بود اما از محافظ دولتی برای سفرهایش به قنات‎ملک استفاده نمی‌کرد. دوست‎محمدی می‌گوید "حدود صد نفر از بچه‌های روستا را آموزش دادیم تا تیم امنیت حاج قاسم را زمانی که به قنات‎ملک می‌آید تامین کنیم. حتی پیرمردها داوطلب بودند شب‎ها اطراف محل اسکان حاجی نگهبانی بدهند." لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد "حاجی اجازه نمی‌داد. می‌گفت بروید استراحت کنید. ولی ما محرمانه شب‎ها نگهبانی می‎دادیم. یک شب که برای نماز شب بیدار شده بود من را دید و گفت تو برو بخواب."

 

اپیزود ششم؛ پیمانِ 5+خدا

هوا گرگ و میش است. خورشید قصد عزیمت دارد که به مزار شهدای روستای قنات‎ملک می‌رسیم. اکثر شهدایی که در این گزارش به خاک سپرده شده‎اند فامیلشان سلیمانی است. انگار که این جماعتِ سلیمانی همگی طالبِ شهادت به دنیا می‌آیند. فاتحه‎ای نثار روح شهدا می‎کنم و دوست‎محمدی از پیمانِ 5+خدا می‌گوید. از پنج نفری که هم‎قسم می‎شوند تا از دستاوردهای انقلاب و ایران تا پای جان دفاع کنند. می‌گوید "مراد، تاج‎علی سلیمانی، فرجی، احمد سلیمانی و حاج قاسم با هم پیمان می‎بندند و سر پیمان خودشان هم می‎مانند. آن چهار نفر همگی در جبهه شهید شدند و نفر آخر هم حاج‌قاسم بود که ۱۳ دی ماه به رفقایش پیوست." بیرون از گلزار شهدا و در قسمت قبرستان عمومی، حاج فاطمه و حاج حسن آرام گرفته‎اند؛ پدر و مادری که بزرگترین فرمانده سپاه قدس ایران را در دامان خود پرورش دادند تا بعدها حاج قاسم سلیمانی که نان حلال پدرش را خورده بود و آب قنات‎ملک را؛ بشود دشمنِ خصم و لرزه بر اندام داعشیان و متجاوزانِ حریم اهل بیت بیاندازد. فاتحه‎ای نثار می‎کنیم تا دوست‎محمدی از خاطرات پدر و مادر سردار برای‎مان بگوید. "یادم می‎آید زمانی که پدر حاجی حال مساعدی نداشت او را برای درمان به تهران برد. داخل خانه برایش بخاری هیزمی درست کرده بود تا حاج حسن دلش برای روستا تنگ نشود. برایش هیزم از قنات‎ملک برده بودیم. اما پدرش گفته بود می‎خواهد برود همان قنات‎ملک. مدتی بعد هم او را دوباره به کرمان بردند. حالش زیاد خوب نبود. در کرمان به رحمت خدا رفت. حاجی مثل زمان فوت مادرش سوریه بود و دیرتر به مراسم رسید. هر زمانی که حاجی سوریه بود پدرش واسطه بین حاجی و مردم بود و خواسته‌های مردم به واسطه حاج حسن برآورده می‌شد. کسی روی حرفش حرف نمی‌زد." لبخندی بر چهره دوست‌محمدی نقش می‌بندد و ادامه می‌دهد "حاجی قرار بود برود سوریه و در دیدار آخر با مادرش پشت پای مادر را بوسید. رفت تا در خانه و دوباره برگشت و به گریه افتاد. گفتم حاجی ناراحت مادرت نباش. خواهرانت هستند. بچه‌های من هم هستند. گفت درست است. ولی بقیه می‎گویند مادر غذا می‎خوری؟ مادر می‎گوید نه. در حالی که باید کسی باشد که غذا را بگذار دهان مادرم. همان ظهر هم دیدم که شیربرنج درست کرده بود و با قاشق به دهان مادرش می‎گذاشت. حاجی رفت سوریه و مادرش به رحمت خدا رفت."

نوبتی هم که باشد نوبت شنیدن حس و حال خودِ رضا دوست‎محمدی است وقتی که خبر شهادت سردار سلیمانی را می‌شنود. ما را به دنبال خود می‎کشاند تا چیزی نشان‎مان بدهد. مزار دو پسرش است که کنار هم آرام گرفته‎اند. یکی زمانی که ۷ سال بیشتر نداشته فوت شده و دیگری زمانی که در رشته هوافضای دانشگاه سپاه پذیرفته می‌شود و در جاده بر اثر تصادف فوت می‎کند. بر سر مزار فرزندانش می‎ایستد و از حس و حالش در لحظه شهادت سردار می‎گوید "بچه خیلی برای پدر عزیز است. اما به روح هر دو فرزندم انقدر که برای شهادت حاجی سوختم برای پسرانم نسوختم. ۶ پسر داشتم. اگر هر 6 پسرم را هم از دست می‎دادم انقدر ناراحت نمی‌شدم." مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد "نه به خاطر حاجی، به خاطر آرزوهای حاجی. می‎دانستم چه کارهایی قرار است بکند. چه جاهایی را قرار است مثل یمن، فلسطین و سوریه رونق بدهد. حاجی اگر می‎ماند هنوز خیلی برنامه‌ها داشت که پیاده کند."

 

اپیزود هفتم؛ اذانی که شهادت می‎دهد...

سوز هوا به قدری است که دیگر خودکار لای انگشتانم بند نمی‎شود و با اکراه داخل ماشین می‎نشینم تا کمی گرم شوم. خورشید در آغوش کوه‎های پوشیده از برف قنات‎ملک فرو رفته و روی هوا سیاه شده که به مسجد می‎رسیم و به پشت بام می‎رویم. از پشت بام مسجد روستا حال و هوای دیگری دارد. سوز سردی می‎وزد و صدای نوحه‎ای که از بلندگوی مسجد پخش می‏شود، سوز دل‎مان را هم به سوز هوا اضافه می‌کند. از آن بالا دورتادور روستا را می‌بینییم و به کتابخانه مسجد می‎رویم. کتابخانه‎ای که 8 ماه قبل سردار آن را افتتاح کرد و قرار شد قفسه‎هایش را پر از کتاب کند اما دستِ خصم او را به شهادت رساند و فرصت نشد تا به قولش وفا کند. صدای اذان بلند می‎شود. به این فکر می‌کنم که چرا حاج قاسم حسینیه را در خانه پدری‎اش بنا می‎کند. انگار از همان اول این تکه از زمین برای شهادت دادن انتخاب شده بود. ۶۲ سال قبل صدای اذان در گوش حاج قاسمِ تازه متولد شده در این خانه پیچید و حالا پس از شهادتش همان صدای اذان در این مسجد طنین انداز می‎شود تا شهادت دهد به رستگاری حاج قاسم. وضو می‌گیرم و به قسمت زنانه می‌روم. حس عجیبی است اقامه نماز در مسجدی که خانه پدری سردار بوده. از حال و هوای زن‎ها می‎پرسم پس از شنیدن خبر شهادت سردار. کرختی انگشتانم از بین رفته و دوباره می‎نویسم. از حال زنانی که سردار چشم امیدشان بود. از اشک‎هایی که به محض بردن نام سردار از چشمانشان جاری می‌شود و از بغض‌هایی که با سادگی روستایی‎شان گره می‎خورد و نبود سردار را بر سرشان می‎کوبد. شب شهادت حضرت زهرا (س) است و شوقی زیر پوستم می‎خزد از اینکه در مسجدی دعای توسل بخوانم که به دست سردار سلیمانی بنا شده. وسط دعا صدایم می‌زنند برای انجام بقیه مصاحبه‎ها.

 

اپیزود هشتم؛ هدیههایی که به جا مانده...

در یکی از اتاق‎های مسجد مستقر می‎شویم و سرما دوباره در مغز استخوانم رخنه می‎کند. سردار حواسش به همه جا هست و شام عزاداری حضرت زهرا (س) را هم برای‎مان می‎آورند. بعد از شام، مصاحبه‌ها را شروع می‎کنیم. باطری گوشی‎ام تمام می‎شود. از ضبط مصاحبه‌ها صرف‌نظر می‌کنم و مشغول یادداشت برداری می‎شوم. ارسلان مالکی نسب ۶۰ ساله، معلم بازنشسته و ساکن کهنوج است. چهره‎اش گرفته و به راحتی می‎توان اوج غم‎زدگی از شهادت سردار را در لابلای چین و خطوط پیشانی‎اش خواند. "از بچگی باهم بودیم. زمانی که در کرمان تحصیل می‌کردم، سردار در هتل کسرا کرمان کار می‎کرد و بعد هم به سازمان آب منتقل شد. در همان زمان، سردار یکی از مبارزین بسیار موثر در استان کرمان در جریان پیروزی انقلاب بود. روزها با کمک سردار کوکتل مولوتوف درست می‎کردیم. سردار یک موتور سوزوکی ۸۰ داشت و با همراهی سردار شهید احمد سلیمانی و بقیه بچه‌های انقلابی تمام مشروب فروشی‎های خیابان کاظمی و خیابان شاپور را به آتش می‎کشید." کمی روی صندلی جابجا می‎شود و ادامه می‌دهد "بعد هم داوطلب حضور در جبهه شد. پاسدار افتخاری شد. در جبهه مسئول آموزش پادگان قدس بود. خیلی خدمت کرد." مکث می‎کند "کل زندگی سردار وقف مردم بود. بعد از بازنشستگی ۱۳ سال با سردار دمخور بودم. کلید خانه و زندگی‎اش را به من سپرده بود و امور باغ سردار را انجام می‌دادم." بغض می‎کند "اگر برای نظام جمهوری اسلامی مثل قاسم سلیمانی پیدا بشود، برای ایل سلیمانی مانند سردار پیدا نمی‎شود." مالکی از خاطراتش با سردار می‌گوید. از حضور احمد شاه مقصود و پسر دکتر حکیم در روستای قنات‎ملک و از جمع آوری اجساد سانحه هواپیمایی. "زمانی که هواپیما به کوه‎های سیرچ برخورد کرد سردار بچه های سپاه را بسیج کرد برای جمع آوری اجساد. من هم با سردار رفتم. شرایط سختی بود. همه منقلب بودیم. کوه پوشیده از برف بود. با هر سختی که بود اجساد جمع آوری شد. سردار گفت یک شهید بالای قله است، هرکس جسد شهید را به پایین کوه بیاورد یک اسلحه شکاری از من هدیه می‎گیرد. داوطلب شدم برای این کار؛ نه به خاطر اسلحه شکاری، که به خاطر خودِ سردار. جنازه شهید را پایین آوردم. چند روز بعد حاجی با یک اسلحه شکاری و مجوز به خانه ما آمد و گفت الوعده وفا. گفتم حاجی بخاطر خودت بود نه هدیه و هنوز آن اسلحه را یادگاری نگه داشته‎ام."

مالکی باز هم از سردار هدیه گرفته. "روزی که احمد شاه مقصود به خانه حاجی در قنات‎ملک آمد، رفتم به دیدارشان به احمد شاه مقصود گفتم خیلی دوست دارم یکی مثل لباسی که بر تن شما هست داشته باشم. سردار گفت هر وقت بروم افغانستان یکی برایت می‎آورم و هنوز لباسی که سردار برایم آورده است را نگه داشته‎ام."

 

اپیزود نهم؛ دختری که قول می‎دهد...

محسن خود را لایق صحبت کردن درمورد سردار نمی‌داند و هر چه اصرار می‎کنیم حاضر به مصاحبه نمی‎شود. اما من معتقدم همین که سردار او را به این جمع آورده یعنی این که لیاقتش را دارد. بالاخره راضی می‌شود و برای شروع اشعاری را که در وصف حاج قاسم سروده برای‎ما می‎خواند و بعد از دخترش می‎گوید "یک روز سردار دختر ۴ ساله‎ام را در آغوش گرفت و از او پرسید می‎خواهی چه کاره شوی؟ گفت دکتر. سردار گفت دکتر خوبی بشو که به اسلام خدمت کنی." اشک چشمانش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد "حالا بعد از شهادت سردار دخترم می‎گوید من به سردار قول دادم. باید دکتر شوم." به فکر فرو می‌رود "اگر شهید نمی‌شد باید شک می‌کردیم. شهادت حق سردار بود."

 

اپیزود دهم؛ نامه‎هایی که خوانده می‎شود...

سبحان بروشان دکترای دامپزشکی دارد و از اعضای تیم حفاظت امنیت سردار در قنات‎ملک است. صحبت خودش را با آیه ۲۳ سوره احزاب شروع می‌کند. "سردار سلیمانی کسی بود که آرزوی شهادت داشت و انقدر در کوه و بیابان‎های سوریه به دنبال شهادت گشت تا به آرزویش رسید." او که هنوز سیاه عزای حاجی را بر تن دارد ادامه می‌دهد و از تیم حفاظت سردار می‎گوید "زمانی که حاجی به قنات‎ملک می‌آمد ما بر خود وظیفه می‎دانستیم به عنوان یک تکلیف در خدمت سردار باشیم. سردار جان خودش را برای امنیت، رفاه و آسایش مردم در طبق اخلاص گذاشت. ما وظیفه خودمان می‎دانستیم به عنوان تیم امنیتی، پاکسازی منطقه را انجام دهیم و محافظ او باشیم. سردار یک نعمت بزرگ برای منطقه بود. درس‎های بسیاری در مکتب سردار سلیمانی یاد گرفتم. سردار افتخار جهان اسلام است. به گفته مقام معظم رهبری شهید سلیمانی را نه به عنوان یک فرد که به عنوان یک راه و یک مکتب باید شناخت." بروشان از لبخندهای همیشگی سردار می‎گوید "سردار هر وقت ما را می‎دید؛ در هر زمانی؛ با یک لبخند دلگشا با ما صحبت می‌کرد. این لبخندِ از ته دل، خستگی ۲۴ ساعت بیدار ماندن و در معیت حاجی بودن را از وجود ما خارج می‌کرد. هر وقت، در هر زمینه‌ای، هرکسی از حاجی کمک می‎خواست نیازش را برطرف می‌کرد و این کار را بر خودش یک وظیفه می‌دانست. هر زمان سردار به قنات‎ملک می‌آمد حداقل ۲۰۰ نامه و یادداشت از مردم به دستش می‌رسید. سردار وقت می‎گذاشت و آن‎ها را تک به تک می‎خواند و پاسخ می‌داد." محافظ سردار سلیمانی به خاطره‌ای در همین زمینه اشاره می‌کند "یک روز یک بچه مدرسه‎ای نامه‌ای به سردار داد. چهار هزار تومان عیدی جمع کرده و به عنوان هدیه به سردار داده بود و نوشته بود این تمام عیدی امسال من است که به شما هدیه می‎دهم تا در راه اسلام خرج کنید."

از او می‎خواهم از حال و هوای زمان شنیدن خبر شهادت سردار بگوید. بی اختیار اشک از چشمانش جاری می‌شود. "بزرگترین حماقتی که یک فرد می‎توانست در کل جهان انجام دهد صادر کردن دستور ترور سردار بود. صبح جمعه بعد از نماز صبح در مسجد دعای عهد خواندیم. گوشی را خانه جا گذاشته بودم. دوستی از تهران چندین بار تماس گرفته بود. با او تماس گرفتم. گفت سردار شهید شده. گفتم شوخی است باور نکن. از چند نفر دیگر هم پرسیدم. شوکه شدم. اتفاقی که نباید می‎افتاد، افتاده بود. با تیم حفاظت به حوزه مقاومت روستا رفتیم. از ساعت ۵ تا ۷ صبح، های های گریه کردیم. خبر دردناکی بود. روستا را سیاه‌پوش کردیم. لطف و رحمت و عنایت سردار همیشه شامل حال همه بود. شهادتش داغ بزرگی شد روی دل همه."

 

اپیزود یازدهم؛ اشک‎هایی که امان نمی‎دهند...

خادم مسجد زار زار گریه می‌کند. به هیچ عنوان راضی نمی‎شود صحبت کند. فقط می‎سوزد و می‌بارد. دخترش را راضی می‎کنیم صحبت کند. دو فرزند دیگر خادم مسجد گوشه دیوار در خود جمع شده‎اند و گریه می‎کنند. مگر کیست این حاج قاسم که اسمش هم که می‌آید حال چشمان همه بارانی می‌شود. راحله پورسلیمانی دختر خادم مسجد است. همین که می‎گویم برای ما از سردار بگو، اشک می‎ریزد و صدایش لابلای گریه‎ها گم می‎شود. "هفت سال است خادم مسجد هستیم. سردار همیشه سر ما عزت می‎گذاشت. از در مسجد که داخل می‎شد دستش روی سینه‎اش بود. برای همه عزیز بود. از همه جا به دیدنش می‎آمدند و مشکلاتشان را می‎گفتند. از جان و دل به مردم خدمت می‌کرد. هیچ وقت اخم او را ندیدیم." چادرش را روی سرش می‎کشد و با گوشه چادر اشک چشمش را پاک می‎کند. "روزی که پدر سردار فوت شده بود برای ختم به مسجد آمد. گفته بود می‎خواهم خانواده کرامت، خادم مسجد را ببینم و از آن‎ها تشکر کنم. گفت پدرم را حلال کنید. شما که خادم مسجد هستید دعا کنید شهید شوم. گفتم حاجی زود است. ولی نمی‌دانستم این اتفاق به همین زودی می‎افتد. همیشه انتظار می‎کشیدیم سال تحویل به مسجد بیاید. عیدِ امسال جایش خالی است. خودش آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید. کرامت، خادم مسجد حال منقلبی دارد. به زور راضی می‎شود حرف بزند. روی صندلی هم نمی‎نشیند. تمام حرفش را در یکی دو جمله خلاصه می‎کند. "یک روز گفتند سردار می‌آید. برایش چای بردم. پسرش داخل مسجد نشسته بود. به پسرش گفت من جای تو بودم سینی را از آقای کرامت می‌گرفتم و چای می‎چرخاندم. ای خاک بر سر من که قدر سردار را ندانستم."

فضای اتاق سنگین است. خیلی تلاش می‌کنم تا اشکم جاری نشود. آدم هایی از سردار می‌گویند که با او زندگی کرده‌اند و طعم مهربانی‌های سردار را چشیده‎اند. احمد جلالی بازنشسته سپاه است و به گفته خودش چهار سال در این روستا تحت امر سردار بوده. او هم در عزای سردار داغدار است. می‌گوید "دشمن در محاسباتش اشتباه کرد. وقتی ما خواب بودیم سردار را از ما گرفت. اما گام دوم انقلاب با خون سردار بیمه شد. ثمره خون سردار انشاا... نابودی اسرائیل غاصب خواهد بود.

 

اپیزود آخر؛ تنها دارایی که فروخته می‎شود...

ساعت از ۸ شب هم گذشته. هنوز حرف‎های نگفته زیادی هست و فرصت کمی برای شنیدن. به ناچار باید به سیرجان برگردیم. رضا دوست‎محمدی همراه‎مان می‌آید تا آخرین خاطره را از سردار برای‎مان داخل ماشین بگوید. از سردار سپاه قدس ایران که چشم به مال دنیا نداشت. سرداری که حسابش صفرهای سر به فلک کشیده نداشت. سرداری که چشم بر مال دنیا بسته بود و جانش را کف دستش گرفته بود برای امنیت ایران. او که سال ۷۱ به طور همزمان فرمانده لشکر ۴۱ ثارا... و فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق بود. دو سِمت حساسی که هدایت همزمان آن‎ها شهامتی می‎طلبد تنها از نوع شهامت حاج قاسم.

دوست‌محمدی به خاطره‎ای در سال‌های دور اشاره می‌کند "داشتیم بنایی می‌کردیم. حاج قاسم به معماری که کار را انجام می‌داد چک داده بود. موعد چک رسید و حساب سردار خالی بود. سردار برای پاس شدن چک از کسی درخواست نکرد. ماشین زیر پایش را فروخت. تنها دارایی فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق کشور یک ماشین عراقی بود که ارزش چندانی هم نداشت. حاجی ماشینش را به یک رزمنده فروخت. به بهرام سعیدی که یکی از فرماندهان زمان جنگ بود. می‎گفت اگر به بنگاه بفروشم سودش به جیب دلال می‌رود. یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان ماشینش را فروخت و چک را پاس کرد. اما حاضر نشد از موقعیتش استفاده کند. حاجی بنده مخلص خدا بود."

وقت خداحافظی رسیده. رضا دوست‎محمدی ورودی شهر رابر از ما جدا می‌شود و ما مسیرمان را به سمت سیرجان ادامه می‌دهیم. هوای داخل ماشین مطبوع است و یخ دستانم باز شده. کلمات در ذهنم رژه می‌روند و با این که از شدت خستگی در آستانه خواب قرار دارم اما منتظرم به خانه برسم و هر چه سریعتر روایت سفر را بنویسم. در مسیر هستیم که خبر می‌رسد طالبان هواپیمای آمریکایی حامل برخی از افسران نظامی آمریکا را هدف قرار داده و طراح ترور حاج قاسم هم داخل هواپیما بوده. به درستی که وعده خدا حق است و اگر کسی در راه خدا شهید بشود خدا خودش منتقم خون او خواهد بود. حاج قاسمی که قلم از وصف او عاجز است. او که تنها یک فرمانده نظامی نبود و روح چند بعدی‎اش برای قالب تن ساخته نشده بود. او که در موعد جنگ، لباس رزم به تن می‌کرد و با دشمن می‎جنگید و در موعد سازندگی و جهاد، لباس شخصی بر تن می‌کرد و در روستای قنات‎ملک خشت روی خشت می‎گذاشت. او که با جوانان به کوهنوردی می‎رفت و در هنگام مذاکره، مثل یک رجال دولتی با پوتین پشت یک می‌نشست و متقاعدش می‎کرد برای مبارزه با نیروهای متخاصمی که خاک سوریه را به توبره کشیده‌اند. چراغ‎های شهر از دور نمایان می‎شوند و من گویی از یک خواب شیرین بیدار می‌شوم. آسمان سیرجان صاف است. خبری از سرمای هوا نیست. به خانه که می‎رسم، آماده نوشتن می‎شوم. هرچند که شرم می‎کنم از نوشتن درباره شخصیتی که مثل اقیانوس است و دانسته‎های من از این اقیانوس در حد قطره‎ای ناچیز. از حاج قاسم می‎نویسم و دفتر را که می‎بندم؛ چهره حاجی را در دل آسمان تیره می‎بینم که با لبخند دلگشای خود به من زل زده است...

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group