یادم نمیآید آخرین بار کی به بافت آمدهام؛ اما میدانم که اولین بار است از رابُر عبور می کنم. اما قنات ملک! تا قبل از اینکه به روستای زادگاه سردار سلیمانی بیایم حتی به فکرم هم خطور نمیکرد که سالها قبل پدر سردار سلیمانی دستم را گچ گرفته باشد! زمانی که به زور سنم به یک سال میرسید؛ این را مادر بعد از سفر به قنات ملک برایم تعریف کرد. آن روزها که در مسافرت بودیم و پس از شکسته شدن دستم به روستای قنات ملک میرویم و همه حاجحسن را معرفی میکنند تا دستم را گچ بگیرد. خیلی ناگهانی مطلع میشوم که برای تهیه مستند و گزارش میدانی از روستای زادگاه پدری سردار سلیمانی باید عازم بشویم. با افتخار میپذیرم و دل توی دلم نیست. با تیم مستندساز راهی میشویم. هوا بسیار سرد است. فاصله سیرجان تا بافت تنها سوز هوا را حس میکنم اما از بافت به سمت رابر چهره طبیعت عوض میشود. برف زمستانی هنوز لحافش را روی کوه و کمر کشیده و زمین سفید است. دلم برفبازی میخواهد اما توقفی نداریم تا هرچه زودتر به زادگاه سردار برسیم. ابتدای شهر رابر، کمی مانده به روستای قنات ملک؛ بنر بزرگی نصب کردهاند که زیر چهره خندان سردارسلیمانی نوشته "اوآسمانی شد" اما من معتقدم او آسمانی بود، از همان اول هم آسمانی بود؛ روح بزرگش در کالبد جسمانی نمیگنجید. شهر عزادار است. سیاهه عزای حاجقاسم هنوز در سراسر شهر به چشم میخورد و تضاد عجیبی با برف زمستانی دارد که هنوز بر چهره شهر نشسته. روح حاجقاسم انگار بر شهر سیطره دارد. انگار آن زمان که در بوکمال راه تنفس را بر حرامیان داعش بسته بود، از همانجا نگاهش را دور تا دور رابر و قناتملک میچرخاند و آن نگاه هنوز حامی این شهر و در و دیوارش است. حسرت بر سینهام چنگ میزند، از وصف دیدار حاج قاسم تنها دیدار تابوتش در مراسم تشییع جنازه در دانشگاه تهران قسمت من شده است و حضور در زادگاهش. چه دیر رسیدم، خیلی دیر!
اپیزود اول؛ پدر خویش باش اگر مردی...
کمی از ساعت یک بعد از ظهر گذشته که وارد روستای قناتملک میشویم. روستایی که حاج قاسم در دامانش تربیت شد و جهانی را به حیرت وا داشت. رضا دوستمحمدی ورودی روستا به استقبالمان میآید. بازنشسته سپاه سیرجان و فرمانده حوزه مقاومت بسیج قناتملک است و به گفته خودش پدربزرگ سردار، دایی مادرش است و از بچگی در رکاب سردار بزرگ شده. وارد قناتملک که میشویم عطر شهادت میپیچد زیر بینیمان. در و دیوار روستا عکس سردار را بغل گرفته و کوچهها و پسکوچههای خاکیاش نام او را فریاد میزند. دوستمحمدی از ابتدا شروع میکند. از زمانی که حاج حسن پدر سردار سلیمانی به قناتملک میآید و ساکن میشود. از ۲۵ اسفند ۱۳۳۵ که قاسم فرزند حسن در روستای قناتملک به دنیا میآید و کسی نمیداند سالها بعد با شهادتش چه غوغایی در عالم و آدم ایجاد میکند. دوستمحمدی روی تخته سنگی مینشیند و با آرامش از خاطرات سردار میگوید. از مدرسه شهید کلاهدوز که به دست اهالی ساخته شد تا بچههای روستا دوره ابتدایی را در آن سپری کنند. به گفته دوستمحمدی پدر سردار سلیمانی اهل خمس و زکات بوده و هر سال غنی و فقیر از گردوهای باغ او بهرهمند میشدند و کسی دست خالی نمی مانده. حاجقاسم ابتدایی را در قناتملک به اتمام میرساند و تا کلاس ۹ را در رابر درس میخواند. سری به مدرسه شهید کلاهدوز میزنیم که بازسازی شده و به شکل امروزی در آمده. دوستمحمدی از مدرسه قدیمی میگوید. "سال ۱۳۴۳ معلم مدرسه میگوید پدر هر بچهای باید ۲۰۰ خشت بزند تا مدرسه ساخته شود. پدر سردار به جای پدر بچههایی که نمیتوانستند خشت بزنند هم خشت میسازد تا مدرسه زودتر ساخته شود." به گفته دوستمحمدی حاجقاسم هر روز ۱۵ کیلومتر تا رابر پیاده راه میرفته تا درس بخواند. همپای روزهای گذشته شهید سلیمانی با حسرت نگاهی به مدرسه میاندازد و غرق میشود در خاطرات گذشته "یادم میآید یک سال تابستان پدر سردار گفته بود برای اول مهر برای حاج قاسم دوچرخه میخرد. مهر که به مدرسه رفتم دیدم حاج قاسم پیاده میآید. گفتم مگر قرار نبود برایت دوچرخه بخرند؟ سردار لبخندی زد و گفت: پدرم به من گفته *گرد نان پدر چه میگردی؟/ پدر خویش باش اگر مردی* دستی به شانهام زد و گفت: رضا، باید روی پای خودم بایستم و متکی به پدر نباشم."
صدای سردار در ذهنم تداعی میشود که این بیت شعر را مدام تکرار میکند و پل میزنم به خاطره بعدی دوستمحمدی که باز هم از سردار میگوید و من چون تشنهای رسیده به دریا، از آن مینوشم. سردار روی پای خودش میایستد و در هتل کسرا کرمان مشغول به کار میشود. انگار که از همان اول برای خدمت آفریده شده و کار برایش عار نیست. دوستمحمدی خاطره عکسهای دوران مدرسه سردار را برایمان تعریف میکند. "آقای تذکری معلم ابتدایی مدرسه بود و آن زمان با دوربینش از بچههای کلاس عکس گرفته بود. بعدها که سردار مطرح شد و همه او را میشناختند، آقای تذکری از شیراز به قناتملک آمد. سردار را دید و قول داد که عکسهای آن زمان را به دستش برساند. بهترین هدیه بود برای سردار. عکسها را برایش بردم و به حاجی گفتم میتوانی خودت را داخل عکس پیدا کنی؟ حاجی همه را به خاطر داشت و خودش را داخل عکس تشخیص داد."
اپیزود دوم؛ کاری که ناتمام ماند...
دوستمحمدی پیشنهاد میکند برویم زمین و سوله ورزشی را که سردار برای بچههای روستا ساخته از نزدیک ببینیم. از ورودی روستا تا زمین فوتبال مسافت زیادی نیست، اما سوز سرد بهمنماه پوست را میسوزاند. با این حال بچههای قناتملک بدون هیچ لباس گرمی روی چمن مشغول بازی هستند. بازیشان را قطع میکنیم و با دوربین و دفتر و خودکار به کنار زمین میآییم. بچهها دور ما جمع میشوند و دوستمحمدی به آنها میگوید که برای تهیه مستند از زادگاه سردار آمدهایم. بچه ها کمی خجالت میکشند صحبت کنند. یکی از آنها میرود به سال ۹۵ و جایزهای که از دست سردار سلیمانی گرفته. "سردار همیشه به ورزش اهمیت میداد. مسابقه شهدای قناتملک که برگزار شد اهدای جوایز را انجام داد و از دست او جایزه گرفتیم. ما را به ورزش تشویق میکرد." نوجوان دیگری میگوید "یک سال سردار داخل مسجد برای مردم سخنرانی میکرد. مردم دورش حلقه زده بودند. گفت اینجور که نشستهاید حالت ارباب رعیتی است. بیایید کنار من بنشینید تا راحت باشم و بعد هم گفت از مردم پذیرایی کنند." از بقیه هم میخواهیم صحبت کنند اما خجالت میکشند و بیش از این اذیتشان نمیکنیم. از زمین و سوله ورزشی فاصله میگیریم. سولهای که قرار بود سردار آن را تکمیل کند اما شهادتش زمان را در قناتملک ثابت نگه داشت و تکمیل این سوله هم ماند برای بعد...
اپیزود سوم؛ بغضی که نای حرف زدن نداشت...
باغ شخصی سردار نزدیک سوله ورزشی قرار دارد اما دوستمحمدی میگوید نمیتوانیم وارد باغ شویم. گوشه باغ چهار اتاق گنبدی وجود دارد که شیروانی فلزی رویشان کشیدهاند. سادگی از سر و روی اتاقهای سردار میبارد. اتاقهایی که عدم دلبستگی فرمانده سپاه قدس کشور به مال دنیا را در عین قدرت و توانمندی فریاد میزنند. باغ را دور میزنیم و وارد کوچههای خاکی روستا میشویم. کوچههایی که روزگاری خاکِ پای حاج قاسم را توتیای چشم میکردند و حالا در فراقش خاک بر سر شدهاند. روی دیوار یکی از خانههای خشتی و آجری روستا بنری از حاج قاسم نصب است و پیرمردی کنارش ایستاده و به عصای سفید تکیه زده. جلو میرویم تا حس و حالش را از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم جویا شویم. ما که میرسیم همسرش هم در آستانه در ظاهر میشود. میگویم پدرجان پس از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم چه حالی داشتی؟ سکوت میکند و سکوتش سرشار از ناگفتههاست. بغض میکند و نگاه دردمندش را به تصویر حاج قاسم میدوزد. خطوط چهرهاش در هم میرود. گوشه چشمهایش منحنی میشود و لبهایش را جاذبه زمین خم میکند. همسرش میگوید "حالمان خوش نیست. نمیتوانیم حرف بزنیم." آنها را در حالِ اندوهِ پس از حاج قاسم تنها میگذاریم و باز هم در کوچههای خاکی روستا قدم میزنیم. هوا هنوز سرد است و دستانم سِر شده. قلم به سختی در دستم میچرخد اما جاذبهای مرا به ادامه وا میدارد. بر در و دیوار روستا عکس حاج قاسم جا خوش کرده و مدام در ذهنم تکرار میشود "محبوبیتی که خدایی باشد هیچ وقت رنگ زوال به خود نمیگیرد"
اپیزود چهارم؛ مسجد و عیدِ بدونِ سردار
روبروی مسجد روستا پیرمردی روی نیمکت نشسته که رنگ مویش مثل برفهای نشسته بر گوشه دیوار سفید است. به سراغش میرویم تا برایمان از ماجرای ساخت مسجد و حسینیه روستا بگوید. آقای بهزادی هم داغدار حاجقاسم است. در جمله اول میگوید "دیگر مادر مثل حاجی نزاییده و نخواهد زایید" به گفته آقای بهزادی یک روز حاجی اهالی را جمع میکند و از آنها میخواهد زمینی برای ساخت مسجد و حسینیه به او بدهند. هر کس میخواهد زمینش را ببخشد و هرکس که میخواهد آن را بفروشد. دست آخر هم منزل پدری خود را برای ساخت مسجد انتخاب میکند و زمینهای اطراف را هم به آن اضافه میکند تا حسینیه و مسجد بزرگی برای اهالی بسازد. به آقای بهزادی میگویم "اگر میشود در صحبتهایتان به جای حاجی بگویید سردار سلیمانی تا مردم متوجه بشوند منظورتان چه کسی است" میگوید "حاجی همیشه میگفت من را با درجه نظامی صدا نزنید. به لهجه خودمان حاج آقا صدایش میزدیم" و من شرمنده میشوم از پیشنهادی که مطرح کردهام. چه فرقی میکند حاجی باشد، حاجقاسم باشد یا سردار سلیمانی؛ مهم روح بزرگ سردار است که در ذهن همه جاودانه شده. بهزادی ادامه میدهد "حدود یک سال و نیم ساخت مسجد و حسینیه زمان برد. سالش را دقیق یادم نیست. حدود ۷ سال قبل بود. کارشناس از تهران فرستاد برای طراحی مسجد." بغض مینشیند کنج گلویش و از عید بی سردار میگوید "مسجد که آماده شد هر سال عید داخل مسجد سفره هفتسین میانداخت، همه مردم روستا جمع میشدند و سال را با هم تحویل میکردند. هر موقع سردار هم در روستاها حضور داشت با ما سال را تحویل میکرد." روی پایش میزند و درد از کلماتش چکه میکند "عیدِ امسال را چه کنیم؟ هفتسینِ بدونِ حاجی مگر میشود؟" صبر میکنم کمی بر خودش مسلط شود. بهزادی از حاجی میگوید و از آرزوی شهادتش. "دست روی دل مردم روستا نگذارید که هنوز همه داغداریم. همیشه میگفت برایم دعا کنید که شهید بشوم. حاجی چشم ما بود و حالا همه کور شدیم. حاجی حامی فقرا بود و دست رد به سینه کسی نمیزد. سرش را از روی مهر بر نمیداشت و دائم داخل مسجد گریه میکرد و از خدا شهادت میخواست. آخر هم مثل امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) شهید شد. همانی از خدا میخواست همان شد." اشک گوشه چشمش را پاک میکند و ما تنهایش میگذاریم. زمان زیادی تا اذان مغرب نمانده و باید قبل از تاریک شدن هوا چند جای دیگر را هم ببینیم.
اپیزود پنجم؛ فرماندهای که محافظ نداشت...
به ورودی روستا میرویم و دوستمحمدی برای ما باز هم از سردار میگوید. از سرداری که فرمانده سپاه قدس ایران بود اما از محافظ دولتی برای سفرهایش به قناتملک استفاده نمیکرد. دوستمحمدی میگوید "حدود صد نفر از بچههای روستا را آموزش دادیم تا تیم امنیت حاج قاسم را زمانی که به قناتملک میآید تامین کنیم. حتی پیرمردها داوطلب بودند شبها اطراف محل اسکان حاجی نگهبانی بدهند." لبخندی میزند و ادامه میدهد "حاجی اجازه نمیداد. میگفت بروید استراحت کنید. ولی ما محرمانه شبها نگهبانی میدادیم. یک شب که برای نماز شب بیدار شده بود من را دید و گفت تو برو بخواب."
اپیزود ششم؛ پیمانِ 5+خدا
هوا گرگ و میش است. خورشید قصد عزیمت دارد که به مزار شهدای روستای قناتملک میرسیم. اکثر شهدایی که در این گزارش به خاک سپرده شدهاند فامیلشان سلیمانی است. انگار که این جماعتِ سلیمانی همگی طالبِ شهادت به دنیا میآیند. فاتحهای نثار روح شهدا میکنم و دوستمحمدی از پیمانِ 5+خدا میگوید. از پنج نفری که همقسم میشوند تا از دستاوردهای انقلاب و ایران تا پای جان دفاع کنند. میگوید "مراد، تاجعلی سلیمانی، فرجی، احمد سلیمانی و حاج قاسم با هم پیمان میبندند و سر پیمان خودشان هم میمانند. آن چهار نفر همگی در جبهه شهید شدند و نفر آخر هم حاجقاسم بود که ۱۳ دی ماه به رفقایش پیوست." بیرون از گلزار شهدا و در قسمت قبرستان عمومی، حاج فاطمه و حاج حسن آرام گرفتهاند؛ پدر و مادری که بزرگترین فرمانده سپاه قدس ایران را در دامان خود پرورش دادند تا بعدها حاج قاسم سلیمانی که نان حلال پدرش را خورده بود و آب قناتملک را؛ بشود دشمنِ خصم و لرزه بر اندام داعشیان و متجاوزانِ حریم اهل بیت بیاندازد. فاتحهای نثار میکنیم تا دوستمحمدی از خاطرات پدر و مادر سردار برایمان بگوید. "یادم میآید زمانی که پدر حاجی حال مساعدی نداشت او را برای درمان به تهران برد. داخل خانه برایش بخاری هیزمی درست کرده بود تا حاج حسن دلش برای روستا تنگ نشود. برایش هیزم از قناتملک برده بودیم. اما پدرش گفته بود میخواهد برود همان قناتملک. مدتی بعد هم او را دوباره به کرمان بردند. حالش زیاد خوب نبود. در کرمان به رحمت خدا رفت. حاجی مثل زمان فوت مادرش سوریه بود و دیرتر به مراسم رسید. هر زمانی که حاجی سوریه بود پدرش واسطه بین حاجی و مردم بود و خواستههای مردم به واسطه حاج حسن برآورده میشد. کسی روی حرفش حرف نمیزد." لبخندی بر چهره دوستمحمدی نقش میبندد و ادامه میدهد "حاجی قرار بود برود سوریه و در دیدار آخر با مادرش پشت پای مادر را بوسید. رفت تا در خانه و دوباره برگشت و به گریه افتاد. گفتم حاجی ناراحت مادرت نباش. خواهرانت هستند. بچههای من هم هستند. گفت درست است. ولی بقیه میگویند مادر غذا میخوری؟ مادر میگوید نه. در حالی که باید کسی باشد که غذا را بگذار دهان مادرم. همان ظهر هم دیدم که شیربرنج درست کرده بود و با قاشق به دهان مادرش میگذاشت. حاجی رفت سوریه و مادرش به رحمت خدا رفت."
نوبتی هم که باشد نوبت شنیدن حس و حال خودِ رضا دوستمحمدی است وقتی که خبر شهادت سردار سلیمانی را میشنود. ما را به دنبال خود میکشاند تا چیزی نشانمان بدهد. مزار دو پسرش است که کنار هم آرام گرفتهاند. یکی زمانی که ۷ سال بیشتر نداشته فوت شده و دیگری زمانی که در رشته هوافضای دانشگاه سپاه پذیرفته میشود و در جاده بر اثر تصادف فوت میکند. بر سر مزار فرزندانش میایستد و از حس و حالش در لحظه شهادت سردار میگوید "بچه خیلی برای پدر عزیز است. اما به روح هر دو فرزندم انقدر که برای شهادت حاجی سوختم برای پسرانم نسوختم. ۶ پسر داشتم. اگر هر 6 پسرم را هم از دست میدادم انقدر ناراحت نمیشدم." مکثی میکند و ادامه میدهد "نه به خاطر حاجی، به خاطر آرزوهای حاجی. میدانستم چه کارهایی قرار است بکند. چه جاهایی را قرار است مثل یمن، فلسطین و سوریه رونق بدهد. حاجی اگر میماند هنوز خیلی برنامهها داشت که پیاده کند."
اپیزود هفتم؛ اذانی که شهادت میدهد...
سوز هوا به قدری است که دیگر خودکار لای انگشتانم بند نمیشود و با اکراه داخل ماشین مینشینم تا کمی گرم شوم. خورشید در آغوش کوههای پوشیده از برف قناتملک فرو رفته و روی هوا سیاه شده که به مسجد میرسیم و به پشت بام میرویم. از پشت بام مسجد روستا حال و هوای دیگری دارد. سوز سردی میوزد و صدای نوحهای که از بلندگوی مسجد پخش میشود، سوز دلمان را هم به سوز هوا اضافه میکند. از آن بالا دورتادور روستا را میبینییم و به کتابخانه مسجد میرویم. کتابخانهای که 8 ماه قبل سردار آن را افتتاح کرد و قرار شد قفسههایش را پر از کتاب کند اما دستِ خصم او را به شهادت رساند و فرصت نشد تا به قولش وفا کند. صدای اذان بلند میشود. به این فکر میکنم که چرا حاج قاسم حسینیه را در خانه پدریاش بنا میکند. انگار از همان اول این تکه از زمین برای شهادت دادن انتخاب شده بود. ۶۲ سال قبل صدای اذان در گوش حاج قاسمِ تازه متولد شده در این خانه پیچید و حالا پس از شهادتش همان صدای اذان در این مسجد طنین انداز میشود تا شهادت دهد به رستگاری حاج قاسم. وضو میگیرم و به قسمت زنانه میروم. حس عجیبی است اقامه نماز در مسجدی که خانه پدری سردار بوده. از حال و هوای زنها میپرسم پس از شنیدن خبر شهادت سردار. کرختی انگشتانم از بین رفته و دوباره مینویسم. از حال زنانی که سردار چشم امیدشان بود. از اشکهایی که به محض بردن نام سردار از چشمانشان جاری میشود و از بغضهایی که با سادگی روستاییشان گره میخورد و نبود سردار را بر سرشان میکوبد. شب شهادت حضرت زهرا (س) است و شوقی زیر پوستم میخزد از اینکه در مسجدی دعای توسل بخوانم که به دست سردار سلیمانی بنا شده. وسط دعا صدایم میزنند برای انجام بقیه مصاحبهها.
اپیزود هشتم؛ هدیههایی که به جا مانده...
در یکی از اتاقهای مسجد مستقر میشویم و سرما دوباره در مغز استخوانم رخنه میکند. سردار حواسش به همه جا هست و شام عزاداری حضرت زهرا (س) را هم برایمان میآورند. بعد از شام، مصاحبهها را شروع میکنیم. باطری گوشیام تمام میشود. از ضبط مصاحبهها صرفنظر میکنم و مشغول یادداشت برداری میشوم. ارسلان مالکی نسب ۶۰ ساله، معلم بازنشسته و ساکن کهنوج است. چهرهاش گرفته و به راحتی میتوان اوج غمزدگی از شهادت سردار را در لابلای چین و خطوط پیشانیاش خواند. "از بچگی باهم بودیم. زمانی که در کرمان تحصیل میکردم، سردار در هتل کسرا کرمان کار میکرد و بعد هم به سازمان آب منتقل شد. در همان زمان، سردار یکی از مبارزین بسیار موثر در استان کرمان در جریان پیروزی انقلاب بود. روزها با کمک سردار کوکتل مولوتوف درست میکردیم. سردار یک موتور سوزوکی ۸۰ داشت و با همراهی سردار شهید احمد سلیمانی و بقیه بچههای انقلابی تمام مشروب فروشیهای خیابان کاظمی و خیابان شاپور را به آتش میکشید." کمی روی صندلی جابجا میشود و ادامه میدهد "بعد هم داوطلب حضور در جبهه شد. پاسدار افتخاری شد. در جبهه مسئول آموزش پادگان قدس بود. خیلی خدمت کرد." مکث میکند "کل زندگی سردار وقف مردم بود. بعد از بازنشستگی ۱۳ سال با سردار دمخور بودم. کلید خانه و زندگیاش را به من سپرده بود و امور باغ سردار را انجام میدادم." بغض میکند "اگر برای نظام جمهوری اسلامی مثل قاسم سلیمانی پیدا بشود، برای ایل سلیمانی مانند سردار پیدا نمیشود." مالکی از خاطراتش با سردار میگوید. از حضور احمد شاه مقصود و پسر دکتر حکیم در روستای قناتملک و از جمع آوری اجساد سانحه هواپیمایی. "زمانی که هواپیما به کوههای سیرچ برخورد کرد سردار بچه های سپاه را بسیج کرد برای جمع آوری اجساد. من هم با سردار رفتم. شرایط سختی بود. همه منقلب بودیم. کوه پوشیده از برف بود. با هر سختی که بود اجساد جمع آوری شد. سردار گفت یک شهید بالای قله است، هرکس جسد شهید را به پایین کوه بیاورد یک اسلحه شکاری از من هدیه میگیرد. داوطلب شدم برای این کار؛ نه به خاطر اسلحه شکاری، که به خاطر خودِ سردار. جنازه شهید را پایین آوردم. چند روز بعد حاجی با یک اسلحه شکاری و مجوز به خانه ما آمد و گفت الوعده وفا. گفتم حاجی بخاطر خودت بود نه هدیه و هنوز آن اسلحه را یادگاری نگه داشتهام."
مالکی باز هم از سردار هدیه گرفته. "روزی که احمد شاه مقصود به خانه حاجی در قناتملک آمد، رفتم به دیدارشان به احمد شاه مقصود گفتم خیلی دوست دارم یکی مثل لباسی که بر تن شما هست داشته باشم. سردار گفت هر وقت بروم افغانستان یکی برایت میآورم و هنوز لباسی که سردار برایم آورده است را نگه داشتهام."
اپیزود نهم؛ دختری که قول میدهد...
محسن خود را لایق صحبت کردن درمورد سردار نمیداند و هر چه اصرار میکنیم حاضر به مصاحبه نمیشود. اما من معتقدم همین که سردار او را به این جمع آورده یعنی این که لیاقتش را دارد. بالاخره راضی میشود و برای شروع اشعاری را که در وصف حاج قاسم سروده برایما میخواند و بعد از دخترش میگوید "یک روز سردار دختر ۴ سالهام را در آغوش گرفت و از او پرسید میخواهی چه کاره شوی؟ گفت دکتر. سردار گفت دکتر خوبی بشو که به اسلام خدمت کنی." اشک چشمانش را پاک میکند و ادامه میدهد "حالا بعد از شهادت سردار دخترم میگوید من به سردار قول دادم. باید دکتر شوم." به فکر فرو میرود "اگر شهید نمیشد باید شک میکردیم. شهادت حق سردار بود."
اپیزود دهم؛ نامههایی که خوانده میشود...
سبحان بروشان دکترای دامپزشکی دارد و از اعضای تیم حفاظت امنیت سردار در قناتملک است. صحبت خودش را با آیه ۲۳ سوره احزاب شروع میکند. "سردار سلیمانی کسی بود که آرزوی شهادت داشت و انقدر در کوه و بیابانهای سوریه به دنبال شهادت گشت تا به آرزویش رسید." او که هنوز سیاه عزای حاجی را بر تن دارد ادامه میدهد و از تیم حفاظت سردار میگوید "زمانی که حاجی به قناتملک میآمد ما بر خود وظیفه میدانستیم به عنوان یک تکلیف در خدمت سردار باشیم. سردار جان خودش را برای امنیت، رفاه و آسایش مردم در طبق اخلاص گذاشت. ما وظیفه خودمان میدانستیم به عنوان تیم امنیتی، پاکسازی منطقه را انجام دهیم و محافظ او باشیم. سردار یک نعمت بزرگ برای منطقه بود. درسهای بسیاری در مکتب سردار سلیمانی یاد گرفتم. سردار افتخار جهان اسلام است. به گفته مقام معظم رهبری شهید سلیمانی را نه به عنوان یک فرد که به عنوان یک راه و یک مکتب باید شناخت." بروشان از لبخندهای همیشگی سردار میگوید "سردار هر وقت ما را میدید؛ در هر زمانی؛ با یک لبخند دلگشا با ما صحبت میکرد. این لبخندِ از ته دل، خستگی ۲۴ ساعت بیدار ماندن و در معیت حاجی بودن را از وجود ما خارج میکرد. هر وقت، در هر زمینهای، هرکسی از حاجی کمک میخواست نیازش را برطرف میکرد و این کار را بر خودش یک وظیفه میدانست. هر زمان سردار به قناتملک میآمد حداقل ۲۰۰ نامه و یادداشت از مردم به دستش میرسید. سردار وقت میگذاشت و آنها را تک به تک میخواند و پاسخ میداد." محافظ سردار سلیمانی به خاطرهای در همین زمینه اشاره میکند "یک روز یک بچه مدرسهای نامهای به سردار داد. چهار هزار تومان عیدی جمع کرده و به عنوان هدیه به سردار داده بود و نوشته بود این تمام عیدی امسال من است که به شما هدیه میدهم تا در راه اسلام خرج کنید."
از او میخواهم از حال و هوای زمان شنیدن خبر شهادت سردار بگوید. بی اختیار اشک از چشمانش جاری میشود. "بزرگترین حماقتی که یک فرد میتوانست در کل جهان انجام دهد صادر کردن دستور ترور سردار بود. صبح جمعه بعد از نماز صبح در مسجد دعای عهد خواندیم. گوشی را خانه جا گذاشته بودم. دوستی از تهران چندین بار تماس گرفته بود. با او تماس گرفتم. گفت سردار شهید شده. گفتم شوخی است باور نکن. از چند نفر دیگر هم پرسیدم. شوکه شدم. اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود. با تیم حفاظت به حوزه مقاومت روستا رفتیم. از ساعت ۵ تا ۷ صبح، های های گریه کردیم. خبر دردناکی بود. روستا را سیاهپوش کردیم. لطف و رحمت و عنایت سردار همیشه شامل حال همه بود. شهادتش داغ بزرگی شد روی دل همه."
اپیزود یازدهم؛ اشکهایی که امان نمیدهند...
خادم مسجد زار زار گریه میکند. به هیچ عنوان راضی نمیشود صحبت کند. فقط میسوزد و میبارد. دخترش را راضی میکنیم صحبت کند. دو فرزند دیگر خادم مسجد گوشه دیوار در خود جمع شدهاند و گریه میکنند. مگر کیست این حاج قاسم که اسمش هم که میآید حال چشمان همه بارانی میشود. راحله پورسلیمانی دختر خادم مسجد است. همین که میگویم برای ما از سردار بگو، اشک میریزد و صدایش لابلای گریهها گم میشود. "هفت سال است خادم مسجد هستیم. سردار همیشه سر ما عزت میگذاشت. از در مسجد که داخل میشد دستش روی سینهاش بود. برای همه عزیز بود. از همه جا به دیدنش میآمدند و مشکلاتشان را میگفتند. از جان و دل به مردم خدمت میکرد. هیچ وقت اخم او را ندیدیم." چادرش را روی سرش میکشد و با گوشه چادر اشک چشمش را پاک میکند. "روزی که پدر سردار فوت شده بود برای ختم به مسجد آمد. گفته بود میخواهم خانواده کرامت، خادم مسجد را ببینم و از آنها تشکر کنم. گفت پدرم را حلال کنید. شما که خادم مسجد هستید دعا کنید شهید شوم. گفتم حاجی زود است. ولی نمیدانستم این اتفاق به همین زودی میافتد. همیشه انتظار میکشیدیم سال تحویل به مسجد بیاید. عیدِ امسال جایش خالی است. خودش آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید. کرامت، خادم مسجد حال منقلبی دارد. به زور راضی میشود حرف بزند. روی صندلی هم نمینشیند. تمام حرفش را در یکی دو جمله خلاصه میکند. "یک روز گفتند سردار میآید. برایش چای بردم. پسرش داخل مسجد نشسته بود. به پسرش گفت من جای تو بودم سینی را از آقای کرامت میگرفتم و چای میچرخاندم. ای خاک بر سر من که قدر سردار را ندانستم."
فضای اتاق سنگین است. خیلی تلاش میکنم تا اشکم جاری نشود. آدم هایی از سردار میگویند که با او زندگی کردهاند و طعم مهربانیهای سردار را چشیدهاند. احمد جلالی بازنشسته سپاه است و به گفته خودش چهار سال در این روستا تحت امر سردار بوده. او هم در عزای سردار داغدار است. میگوید "دشمن در محاسباتش اشتباه کرد. وقتی ما خواب بودیم سردار را از ما گرفت. اما گام دوم انقلاب با خون سردار بیمه شد. ثمره خون سردار انشاا... نابودی اسرائیل غاصب خواهد بود.
اپیزود آخر؛ تنها دارایی که فروخته میشود...
ساعت از ۸ شب هم گذشته. هنوز حرفهای نگفته زیادی هست و فرصت کمی برای شنیدن. به ناچار باید به سیرجان برگردیم. رضا دوستمحمدی همراهمان میآید تا آخرین خاطره را از سردار برایمان داخل ماشین بگوید. از سردار سپاه قدس ایران که چشم به مال دنیا نداشت. سرداری که حسابش صفرهای سر به فلک کشیده نداشت. سرداری که چشم بر مال دنیا بسته بود و جانش را کف دستش گرفته بود برای امنیت ایران. او که سال ۷۱ به طور همزمان فرمانده لشکر ۴۱ ثارا... و فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق بود. دو سِمت حساسی که هدایت همزمان آنها شهامتی میطلبد تنها از نوع شهامت حاج قاسم.
دوستمحمدی به خاطرهای در سالهای دور اشاره میکند "داشتیم بنایی میکردیم. حاج قاسم به معماری که کار را انجام میداد چک داده بود. موعد چک رسید و حساب سردار خالی بود. سردار برای پاس شدن چک از کسی درخواست نکرد. ماشین زیر پایش را فروخت. تنها دارایی فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق کشور یک ماشین عراقی بود که ارزش چندانی هم نداشت. حاجی ماشینش را به یک رزمنده فروخت. به بهرام سعیدی که یکی از فرماندهان زمان جنگ بود. میگفت اگر به بنگاه بفروشم سودش به جیب دلال میرود. یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان ماشینش را فروخت و چک را پاس کرد. اما حاضر نشد از موقعیتش استفاده کند. حاجی بنده مخلص خدا بود."
وقت خداحافظی رسیده. رضا دوستمحمدی ورودی شهر رابر از ما جدا میشود و ما مسیرمان را به سمت سیرجان ادامه میدهیم. هوای داخل ماشین مطبوع است و یخ دستانم باز شده. کلمات در ذهنم رژه میروند و با این که از شدت خستگی در آستانه خواب قرار دارم اما منتظرم به خانه برسم و هر چه سریعتر روایت سفر را بنویسم. در مسیر هستیم که خبر میرسد طالبان هواپیمای آمریکایی حامل برخی از افسران نظامی آمریکا را هدف قرار داده و طراح ترور حاج قاسم هم داخل هواپیما بوده. به درستی که وعده خدا حق است و اگر کسی در راه خدا شهید بشود خدا خودش منتقم خون او خواهد بود. حاج قاسمی که قلم از وصف او عاجز است. او که تنها یک فرمانده نظامی نبود و روح چند بعدیاش برای قالب تن ساخته نشده بود. او که در موعد جنگ، لباس رزم به تن میکرد و با دشمن میجنگید و در موعد سازندگی و جهاد، لباس شخصی بر تن میکرد و در روستای قناتملک خشت روی خشت میگذاشت. او که با جوانان به کوهنوردی میرفت و در هنگام مذاکره، مثل یک رجال دولتی با پوتین پشت یک مینشست و متقاعدش میکرد برای مبارزه با نیروهای متخاصمی که خاک سوریه را به توبره کشیدهاند. چراغهای شهر از دور نمایان میشوند و من گویی از یک خواب شیرین بیدار میشوم. آسمان سیرجان صاف است. خبری از سرمای هوا نیست. به خانه که میرسم، آماده نوشتن میشوم. هرچند که شرم میکنم از نوشتن درباره شخصیتی که مثل اقیانوس است و دانستههای من از این اقیانوس در حد قطرهای ناچیز. از حاج قاسم مینویسم و دفتر را که میبندم؛ چهره حاجی را در دل آسمان تیره میبینم که با لبخند دلگشای خود به من زل زده است...