آن روز که با دستان بسته رفتند تا ما بمانیم؛ خود نیز میدانستند که ممکن است جنازههایشان تا سالهای سال پیدا نشود، اما آن زمان که خبر آمد جنازههای 175 شهید غواص در حالی که هنوز دستهایشان بسته است، از دل آب و در منطقه عملیاتیشان پیدا شده، دلهای همگان جور دیگری تپید! روزی که پیکرشان تشییع میشد، از هر قشر و صنف و دستهای در مراسم حاضر میشدند تا به شهدای غواص اعلام کنند که وجودتان، پارههای استخوانتان؛ آن هم بعد از این همه سال، برای ما مهم است و حالا که آمدهاید، اگر چه با دستان بسته، اما مردم شهید پرور ایران با آغوش باز پذیرای شما خواهند بود. شهید حمید رضا سلطانی، شهید غواص سیرجانی کربلای 4 نیز پس از سالها انتظار آمد و طاهره خانم را از چشم انتظاری رها کرد.
در ۱۸ سالگی به آرزویش رسید و دیگر پیش من برنگشت
حمیدرضا آنطور که مادرش میگوید دوم شهریور ۱۳۴۷ در سیرجان به دنیا آمده است. پدرش حاج حسین پارچه فروش بود و مادرش طاهره؛ او و برادرش علیرضا را در دامان پاک خود پرورش داد. آنها در خانوادهای متدین تربیت شدند و از همان زمان کودکی، روحی آسمانی داشتند. حمیدرضا تا سوم متوسطه در رشته برق در هنرستان صنعتی درس خواند و در کنار آن در برنامههای انجمن اسلامی مشارکت فعال داشت. سالهای نوجوانی حمیدرضا همزمان شد با دوران جنگ تحمیلی و روح بلند این نوجوان سیرجانی، پای او را به جبهههای جنگ باز کرد. طاهره مادر حمیدرضا، سالهای سختی را سپری کرده؛ سالهای چشم انتظاری؛ سالهای نبودن دردانهاش. پنجم دی سالروز سهادت این شهید غواص سیرجانی است؛ او که با دست بسته به صید عشق رفت. برای شنیدن حرفهای طاهره خانم به خانهاش میرویم؛ قرارمان برای ساعت ۴ عصر است. با روی گشاده و لبخندی شیرین به استقبالم میآید. خانهای ساده، کوچک اما لبریز از عطر عاشقی دارد. عکس حمیدرضا و علیرضا را قاب کرده و به دیوار زده. عکس این دو برادر شهید، عکس پدرشان را در وسط خود قرار دادهاند تا این مادر دل سوخته، هرگاه بیقراری میکند؛ با نگاه کردن به عکس عزیزانش کمی آرام بگیرد. حمیدرضا جزو ۱۷۵ شهید غواصی است که مدتها جنازهاش مفقود بود. سالهای سال مادرش به انتظار نشسته بود تا پیکر فرزندش به میهن بازگردد و قلب بیقرار او را از چشم انتظاری برهاند. طاهره خانم از آشپزخانه با یک سینی چای به سمتم میآید. بالا رفتن سن کمی رفت و آمد را برایش سخت کرده، اما با این حال هنوز سر پا مانده است. خودش این سر پا ماندن را از برکات وجود دو شهیدش میداند. روبرویم مینشیند و سینی چای را مقابلم قرار میدهد. چای داغ در استکان کمر باریک جا خوش کرده و بخار آن چون موجی رقصان از دیواره استکان بالا رفته و در هوا محو میشود. تعارف میزند. همانطور که چشمانم میخِ قابِ عکسِ حمیدرضاست؛ دستم را دور استکان کمر باریک حلقه میکنم. چای خوش طعمی است. طاهره خانم حتماً با عشق آن را دم کرده است. پای صحبتهایش مینشینم. قرار است از شهید غواصش بگوید. از شهید مفقود الاثرش؛ از شهیدی که پس از سالها چشم انتظاری، چشم مادر را به لذت دیدار روشن کرد. کمی جابجا میشود و چادرش را مرتب میکند. "حمیدرضا اخلاق خاصی داشت. از همان کودکی در حال و هوای دیگری سیر میکرد. انگار میدانست قرار است آسمانی شود. روحیه و اخلاق اوجوری بود که گویی برای زندگی روی زمین ساخته نشده است." گوشه چادرش را کمی محکمتر میگیرد "من همیشه از خدا میخواستم فرزندانم در راه اسلام بروند. علی به من میگفت مادر میدانی حضرت زینب (س) چند تا شهید دادند؟ من باید بروم. رفت و در منطقه مهران، عملیات والفجر ۳ شهید شد. پس از آن حمید میگفت من هم میخواهم بروم. من هم گفتم راضیم به رضای خدا. رفت و در عملیات والفجر ۸ از ناحیه چشم به شدت شیمیایی شد. بچههای اطلاعات در این عملیات خیلی زحمت کشیدند. خیلیها در این بمباران شهید شدند. فقط دو نفر زنده ماندند؛ برزگری و حمیدرضا. کمی که بهتر شد دوباره رفت جبهه" طاهره خانم با از دست دادن دو رعنا جوانش، همچنان مقاوم مانده و اجازه نداده رنج دوری او را از پای درآورد. باز هم تعارف میزند و من چای باقیمانده در استکان را سر میکشم و او ادامه میدهد "بعد از مدتی که چشمهایش بهتر شد؛ دوباره به جبهه رفت و عازم عملیات کربلای ۵ شد. ۵ دی ماه سال ۶۵ بود که در سن ۱۸ سالگی به آرزویش رسید و دیگر پیش من برنگشت." فرزند اولش علیرضا پس از آنکه شهید شد به سیرجان برگشت و پیکر او در گلزار شهدای سیرجان آرام گرفت؛ اما حمیدرضا انگار قصد برگشتن نداشت. پس از آنکه در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام الرصاص به گروه شهیدان راه حق پیوست، جنازهاش به همراه سایر شهدای غواص مفقود ماند. او رفت تا در گمنامی به شهرت و خوشنامی برسد.
به اروند نگاه میکردم و آرام میشدم
مادرش از سالهای بدون حمید میگوید "۲۹ سال جنازه حمیدرضا نبود، ولی قلب من آرام بود. حضرت زینب (س) در واقعه کربلا گفت من به جز زیبایی چیزی ندیدم. حمیدرضای من هم در کربلای ۴ شهید شد و من هم به جز زیبایی چیزی ندیدم. درست است که ۲۹ سال از جنازه پسرم بیخبر بودم، اما قلبم آرام بود. میدانستم جایش خوب است." چای من حالا تمام شده و طاهره خانم میخواهد برود که برایم میوه بیاورد دست. او را میگیرم و از او میخواهم کنارم بنشیند و برایم بگوید خبر شهادت حمیدرضا را چگونه به او دادند "پسر عمویم خبر را آورد. به من گفت انگار بچهها این بار از عملیات سالم برنگشتند. گفتم خب بگویید شهید شده است. گفت بله شهید شده و جنازه هم ندارد. پسر عمویم خودش هم بعداً شهید شد. اگرچه دوست داشتم بار دیگر چهره حمیدم را ببینم، اما راضی بودم به رضای خدا. همین که جنازهاش هم برنگشته بود، حتماً حکمتی در کار بود. حمیدرضای من با دست بسته شهید شد." چشم انتظاری سخت و طاقت فرساست. خصوصا برای مادری که یک پسر جوانش را در جبههها از دست داده و پسر دومش نیز برای عملیات به جبهه رفته است و این چشم انتظاری سختتر میشود آن زمان که خبر شهادت فرزند دومش را هم به او میدهند و این بار به او میگویند جنازهای در کار نیست و این مادر باید ۲۹ سال چشمانش را به در بدوزد، شاید در غبار یک روز سرد پاییزی یا یک روز گرم تابستانی جنازه فرزندش از راه برسد. طاهره خانم از سالهای چشم انتظاری برایم میگوید "روزی که پسرم میخواست به جبهه برود؛ گفت مادر، امام حسین(ع) گفت چه کسی هست مرا یاری کند؟ حالا هم وقت یاری است. من هم گفتم اگر قرار باشد خدا بچههای مرا بگیرد، دیگر فرقی نمیکند چه جوری. حالا که اینها با عشق به امام حسین (ع) به جبهه میروند، پس بهتر است به همین راه هم خداوند آنها را از من بگیرد.من در رفتن آنها صبر داشتم. چون میدانستم راه درستی انتخاب کردهاند. وقتی خبر آوردند حمیدرضا مفقود شده، گفتم راضیم به رضای خدا. مگر مادر وهب همین وضعیت را نداشت؟ با همین امید و انگیزهها صبوری کردم تا سالهای انتظار، سخت نگذرد. به سفر کربلا و یا منطقه عملیات پسرم میرفتم. به اروند نگاه میکردم و آرام میشدم." حمیدرضای غواص، با دست بسته آرام گرفت و آرامش او موجب آرامش قلب طاهره خانم هم شد. در چشمانش رد پای ۲۹ سال چشم انتظاری به خوبی آشکار است. نگاهی به عکس حمیدرضا و علیرضا میاندازد و از امیدی میگوید که او را این ۲۹ سال سر پا نگه داشته است "چند ماه قبل از اینکه جنازهاش پیدا شود، رفتم بهشت زهرا. دلم گرفته بود. با خود گفتم سر مزار خالی فاتحه بخوانم، فرقی نمیکند با اینکه در خانه فاتحه بخوانم. شب امام زمان (عج) را در خواب دیدم. از من پرسیدند دوست داری بروی سر قبر پسرت؟ مرا با خود بردند سر قبری که یک پرچم مشکی داشت. گفتند این قبر اصلی حمیدرضاست." با گوشه چادر قطره اشکی را که در تلاش است از چشمان او سرازیر شود، پاک میکند و ادامه میدهد "محو صدای معنوی این امام عزیز بودم که به من گفتند حالا میتوانی فاتحه بخوانی. من ضامن این قبر هستم. این مکان عاقبت زیارتگاه خواهد شد. چند وقت گذشت. من امید داشتم که حمیدرضا برمیگردد. اصلاً همین امید، من را سر پا و زنده نگه داشته بود. خبر رسید که جنازههای غواصان کربلای ۴ پیدا شده است. شب دوباره خواب دیدم یک جنازه که شبیه یک بچه کوچک و خیلی نورانی بود را از سوی آسمان آوردند و به من دادند. همان لحظه از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم تعبیرش این است که جنازه پسرم برمیگردد. از آن روز منتظر بودم. چشم انتظار بودم. یک روز رفته بودم جلسه قرآن که از بنیاد شهید زنگ زدند و گفتند جنازه حمیدرضا آمده است."
مثل این بود که خانه خدا را زیارت کردهام
طاهره خانم از سالهای چشم انتظاری برای پسر غواصش میگوید و این بار بغض در گلوی من چنگ میاندازد و اگر جلوی خودم را نگیرم، قطرههای اشک؛ من را هم رسوا خواهند کرد. این مادر دل سوخته از زمانی میگوید که جنازه حمید رضای غواصش به میهن برگشت و در گلزار شهدای سیرجان آرام گرفت. او از ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ میگوید "خبر برگشتن جنازه حمیدرضا برایم حکم آب روی آتش را داشت. قلبم آرام بود، اما یک آرامش عمیق و جدید پیدا کرده بود. روزی که پس از ۲۹ سال چشم انتظاری او را در آغوش گرفتم، برای لحظهای قلبم از حرکت ایستاد. باور نمیکردم این حمیدرضای من باشد. پس از سالها دوری به سیرجان برگشت و در کنار برادر شهیدش آرام گرفت. الان فکر میکنم یک جواهر به بهشت زهرا بردهام. وقتی که آمدند و جنازه را جلوی من گذاشتند، تصویرش با آن صورت نورانی مقابلم جان گرفت. وقتی بوسیدمش مثل این بود که خانه خدا را زیارت کردهام. یک حال معنوی خیلی خوب بود. الان هم وقتی میروم سر قبرش خیلی خوشحال میشوم. قبرش معنویت دارد. حاجت خیلیها را برآورده کرده. اگر با صدق و خلوص سر قبرش بروید و چیزی از او بخواهید، حاجتتان را میدهد." و از یک خاطره در کنار مزار حمیدرضا هم برایم میگوید "یک عصر پنجشنبه بود که دلم برایش تنگ شد. رفتم تا برای حمیدرضا و علیرضا فاتحه بخوانم. نزدیک قبر حمیدرضا که رسیدم، دیدم یک خانم دارد آنجا شکلات پخش میکند. بسته شکلات را جلوی من هم گرفت و تعارف زد. گفتم دخترم برای چه اینجا شکلات پخش میکنی؟ لبانش میخندید و گوشه چشمانش به اشک نشسته بود. گفت خانم، این آقا خیلی حاجت میدهد. مدتها بود مشکلی داشتم و سر قبر او برایش فاتحه میخواندم. دیروز مشکلم حل شد و باور نمیکنم گره بزرگی که به زندگیم افتاده بود با کمک این آقا حل شده باشد." وقتی به او گفتم اینجا مزار حمیدرضای من است، مرا در آغوش گرفت و زار زار گریه کرد."
آرامش خاصی در چهره طاهره خانم برقرار است. باید قلبت خیلی بزرگ باشد که دو جوانت را تقدیم میهن کرده باشی و این چنین آرامش داشته باشی. طاهره خانم برایم از سالهای بعد از برگشتن پیکر شهید غواصش هم میگوید. از اینکه آیا حال و هوایش پس از برگشتن پیکر حمیدرضا با سالهایی که در انتظار به سر میبرد، تفاوتی دارد یا خیر؟ "تفاوت چندانی ندارد. من هرگز فکر نمیکردم که فرزندانم مردهاند. همیشه چهره آنها جلوی چشمم بود. حتی موقع نماز، آنها را میدیدم. خصوصاً در اتاقی که به نام آنها درست کرده بودم. الان هم که حمیدرضا آمده فرقی نمیکند. انگار هر دو تایشان هستند. مثل همیشه. من در این ۲۹ سال با پسرم در ارتباط بودم. شهدا زندهاند، این ما هستیم که مردهایم." طاهره خانم تا زمانی که همسرش هم زنده بود، هر سال لحظه سال تحویل را در گلزار شهدا سپری میکرد و حالا که حاج حسین هم به جمع فرزندان شهیدش پیوسته؛ تنهایی سال را کنار آنها تحویل میکند. طاهره خانم حالا سه سنگ قبر در گلزار شهدای سیرجان دارد. دو سنگ قبر مربوط به علیرضا و حمیدرضا و یک سنگ قبر مربوط به حاج حسین، پدر آنها که در سن ۹۰ سالگی در آذر ماه ۱۴۰۲ به پسران شهیدش پیوسته است. طاهره خانم هر وقت که دلتنگ میشود، به گلزار شهدای سیرجان میرود و کنار این سه سنگ قبر از روزهای تنهاییش میگوید. از دلتنگی برای دو پسر و همسرش. کنجکاو میشوم اتاق شهیدان را هم ببینم. یک اتاق ساده و کوچک است. یک پرچم بسیار بزرگ و قرمز که روی آن درشت نوشته شده "یا حسین (ع)" و هدیه حرم امام حسین (ع) به این مادر شهید است، روی یکی از دیوارها جا خوش کرده و تمام دیوار را پوشانده. روی دیوار دیگر دو عکس بزرگ از حمیدرضا و علیرضا جا خوش کردهاند و در سمت دیگر اتاق میز کوچکی است که قرآن و تسبیح و سایر لوازم دو فرزندش قرار دارند. یک دست لباس غواصی هم به صورت نمادین گوشه دیگر اتاق است. از طاهره خانم میپرسم چرا حمیدرضا غواصی را انتخاب کرد؟ دستی روی قاب عکس پسرش میکشد و میگوید "حمیدرضا از بچگی بسیار فعال بود و دوست داشت کارهای سخت انجام دهد. خیلی از جان گذشته بود. همیشه در عملیات، سختیها را به جان میخرید. هدفش خدمت به اسلام بود. غواصی هم به نظرم جزو کارهای سخت است. شاید به همین دلیل بود که غواصی را انتخاب کرد و آخر هم با دستهای بسته شهید شد.
۲۹ سال من را دعوت به صبر میکرد
" حالا که در این اتاق معنوی قرار داریم، از او میخواهم خاطرهای هم از این شهید برایم بگوید "زمان جنگ چند بار رفته بود کربلا و ما اطلاع نداشتیم. یک بار که به مرخصی آمده بود گفت پیشانی من را ببوسید؛ بعداً فهمیدم چند بار کربلا رفته. یک اسکناس هم به من داد و گفت وقتی رفتی کربلا آن را خرج کن. سالها بعد رفتم کربلا. مردد بودم پول را چه جوری خرج کنم. داخل حرم امام حسین (ع) ایستاده بودم و نمیدانستم چه کنم. خانمی با پوشیه آمد و گفت ناراحت نباش. پول را به من بده. اسکناس را گرفت و رفت. انگار که از طرف حمیدرضا مامور بود." کنار میز میایستم و دستی بر لوازم باقی مانده از شهید میکشم. روزی که پیکر حمیدرضا در سیرجان تشییع شد، وصیت نامهاش به صورت صوتی پخش شد و همه آن را شنیدند. از طاهره خانم میخواهم برایم بگوید تاکید حمیدرضا در این وصیتنامه بر چه بوده است. با آرامش خاطر وصف ناپذیری میگوید گیومه "در عملیات والفجر ۸ از ناحیه چشم به شدت شیمیایی شده بود. بنابراین وصیت نامهاش را روی نوار ضبط کرد. صبر بر سختیهای دنیا بیشترین و مهمترین توصیه او بود. صبر را نعمتی میدانست که خداوند به انسان هدیه میدهد. وصیت نامهاش تفسیر سوره والعصر بود که تاکید بر صبر دارد برای انسانها و همین تاکید حمیدرضا بود که در این ۲۹ سال من را نیز دعوت به صبر میکرد." مردم سیرجان در تابستان سال ۱۴۰۳ اقدام قشنگی انجام دادند. آنها دوم شهریور مصادف با سالروز تولد حمیدرضا در گلزار شهدای سیرجان و در جوار مزار او جمع شدند. کیک تولد آوردند. دسته گل و عکس شهید حمیدرضا را آوردند و برای او جشن تولد ۵۷ سالگیاش را جشن گرفتند. جمعی از همرزمانش هم در این مراسم حضور داشتند. طاهره خانم از این مراسم برایم میگوید "همرزمانش اصرار داشتند که برویم بر مزار حمیدرضا و تولدش را آنجا جشن بگیریم. گفتم حمیدرضا هیچ وقت از تکلف خوشش نمیآمد. بگذارید به حال خودش باشد. گفتند تکلفی در کار نیست. یک کیک ساده است و چند شاخه گل. با خودم گفتم حالا که این کار باعث خوشحالی همرزمانش میشود، ایرادی ندارد. یک مراسم ساده و کوچک کنار مزار حمیدرضا برگزار کردند و تولدش را تبریک گفتند. درست است که حمیدرضای من دوم شهریور به دنیا آمد؛ ولی از نظر من تولد اصلی او پنجم دی ۱۳۶۵ است. روزی که در ام الرصاص عراق به شهادت رسید." چند ساعتی است که در این خانه معنوی و عطرآگین، میهمان طاهره خانم مادر حمیدرضا؛ شهید غواص سیرجانی هستم. دل کندن از این خانه و فضای آرامش بخش آن، به ویژه آرامش عظیمی که در چهره این مادر نهفته است، کار سختی است؛ اما به دلیل کهولت سن نباید زیاد مزاحم طاهره خانم شوم. از او یک سوال میپرسم تا همین سوال پایانی فتح بابی باشد برای خداحافظی. رو به طاهره خانم میگویم شهدای غواص مظلومیت خاصی داشتند و همانطور که هر دو شاهد بودیم؛ تشییع پیکر شهید حمیدرضا با استقبال بسیار خوبی از سوی مردم سیرجان مواجه شد و بسیار پر عظمت برگزار شد. این عظمت را حاصل چه چیز میدانید؟ لبخندی میزند و میگوید "این شهدا از جانب خدا بودند. قلبشان آنقدر خدایی بود که آنها را محبوب همه کرده بود. برکت وجود این شهیدان به قدری بود که همه حضور داشتند در تشییع جنازه آنها. همین الان هم برکت وجود آنها حاجت میدهد. از نظر من این شهدا پاک هستند. هیچ گناهی ندارند. مظلومیت و پاکی آنها دلیل اصلی شکوه و عظمت تشییع جنازهشان بود. اگر سالها مفقود بودند، برگشتنشان در تمام کشور شور خاصی بر پا کرد. این عظمت، جلوهای از لطف و رحمت خداست برای حمیدرضا و سایر همرزمان شهیدش." به حق که گفته طاهره خانم درست است. عظمت را این شهدا از خدا وام گرفتهاند. آنها با دست بسته شهید شدند اما بالهای روحشان باز بود و تا میعادگاه الهی اوج گرفتند. پیکرشان مفقود بود اما در نزد پروردگارشان بهترین ماوا را داشتند. آنها رفتند تا ما بمانیم و در ایرانی سراسر امنیت، آبادی و آرامش زندگی کنیم. اما مبادا فراموش کنیم شهدای غواصی را که با دست بسته و لب تشنه شهید شدند و اینک سنگ مزارشان زینت بخش گلزار شهدای شهرهایمان است.