يكشنبه 23 شهريور 1404 | Sunday 14 September 2025

اینجا نه ساحل است و نه خشکی، اینجا مرز باریکی است میان بودن و شدن. میان سکون و تلاطم. هوا سنگین است، نه از خستگی، که از بوی دیرینه دریا. بوی ماهی تازه، بوی جلبک‌های لهیده زیر آفتاب، بوی لنج‌های قدیمی که سال‌هاست زخم امواج را به جان خریده‌اند و اکنون چون اسطوره‌های خفته در پهلوی اسکله، نفسی تازه می‌کنند. اینجا بندرعباس است، جایی که خلیج فارس با تمام عظمت و سخاوتش، نفس می‌کشد. صدای مرغان دریایی، گویی روایتی است از هزاران سال حکایت ناگفته آب و آدم. آفتاب بی‌رحمانه می‌کوبد، اما مردانی هستند که زیر همین آفتاب، سایه‌ای از عشق و ارادت بر پیشانی‌شان نشسته؛ عشق به همین آبی بی‌کران، به همین مادر سخاوتمند که از روز ازل، سفره زندگی‌شان را گسترده است. اینجا خلیج فارس، نه فقط یک پهنه آبی، که رگی است زنده در کالبد این خاک، و هر قطره‌اش، روایتگر عمری است که با آن گره خورده است.

 

گنجینه‌ای به وسعت چشم دریا: میراثی کهن و بیکران

قدمی در ساحل می‎زنم و کمی دور تر از جایی که موج به لبه ساحل می‎رسد، کسی توجهم را جلب می‎کند. «حاج رضا»، مردی با صورت آفتاب‌سوخته و چشمانی که عمق دریا را دیده است، کنار لنجش نشسته. دست‌های زمخت و پرچینش، حکایت از سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با موج و طوفان دارد. روی لنجش، بوی حلوا مسقطیِ عصرانه با بوی گازوئیل موتور قاطی شده و ترکیبی غریب ساخته. انگار تاریخ، اینجا با زندگی روزمره در هم تنیده. از او اجازه می‎گیرم و کنارش می‎نشینم تا برایم از خلیج فارس بگوید. با همان لهجه گرم جنوبی تعارف می‎زند و سر صحبت را باز می‎کند «وسعتش رو می‌بینی دخترم؟» با دستش اشاره می‌کند به افق بی‌انتهای آبی که در مه محو شده. «اَی فَقَط اووُ نین، تاریخ ایرانه. خینِ اجدادِ مو توو رگایِ همیَن که جریان اَکُنَد. هر جا گَپ از خلیج فارس اَبی، اسم ایران اَبی. اصلاً مگر اَبوو این دوتا رو از هم جدا کُرد؟» لحن حاج رضا، آرام و متین است، اما صلابتی در کلامش موج می‌زند که گویی از دل همین امواج برخاسته. «اینجا می‌گن خلیج، اما برای ما، خلیج یعنی قلب. قلب تپنده جنوب. قلبی که اگه یه روزی از حرکت بایسته، زندگی ما هم می‌ایسته. این فقط چند میلیون کیلومتر مربع آب نیست، این همه هستی ماست»

 

سفره‌ای به برکت دستان خدا

حاج رضا را به حال خود می‎گذارم و به سراغ مرد دیگری می‎روم که او هم مهمان ساحل است و سرگرم کار. ناخدا «مراد»، مردی میانسال با ریش جوگندمی و لبخندی همیشگی، تورهای ماهیگیری‌اش را ترمیم می‌کند. نخ‌های پاره را با دقت گره می‌زند. دستانش زبر و ورزیده است، اما چشمانش، مهربانی دریا را دارد. از او و ماجرای عشقش به خلیجِ آبیِ فارس می‎پرسم. «می‌دونی چرا ما هر روز صبح با شوق و ذوق می‌آییم لب این دریا؟» بدون انتظار جواب، خودش ادامه می‌دهد «چون اَدونیم دست خدا پشتِ این اووُهان. ای دریا، سفرَه‌یِ موهه. سفرَه‌ای که خدا پَه کَرده و هر روز، روزیِ حلالِ مو رو از دلِ خودش بهمون اَده» و بلافاصله ادامه می‎دهد «سی ساله که زن و بچه‌م رو از همی دریا نون اَداده‌ام. بچه‌هون رو گَپ کَرده‌ام، فِرستادَم دانشگاه. همه و همه از برکتِ همی خلیج فارس بوده.» او به چندین لنج و قایق کوچک اشاره می‌کند که در حال بارگیری و تخلیه هستند. «نگاه کن! هر کدوم از این لنج‌ها، یه خانواده‌ان که زندگیشون به این دریا وصله. از ناخدا گرفته تا ملوان، باربر، ماهی‌فروش، کارگر... همه از همین برکت ارتزاق می‌کنیم. اینجا فقط ماهیگیری نیست، تجارت هم هست. از همین آب‌ها، اجناس میاد و میره، زندگی جریان پیدا می‌کنه. خلیج فارس، برای ما فقط یه اسم تو نقشه نیست. خونه‌مونه، محل کارمونه، منبع برکت و رزق و روزی ماست.» ناخدا مراد، نخ پاره‌ای را با سر انگشتانش محکم گره می‌زند و سری به نشانه رضایت تکان می‌دهد. «چه دلیلی بهتر از این برای دوست داشتن یه چیزی؟ وقتی هر روز صبح چشمت رو باز می‌کنی و می‌دونی روزی‌ات رو از همین جا باید بگیری، چطور می‌تونی دوستش نداشته باشی؟» چشمانش برق می‌زند، برقی از ایمان و رضایت. «خلیج فارس، از ما جون می‌گیره و به ما جون می‌ده. معادله ساده‌ای نیست، عشق خالصه»

پیوند ناگسستنی با رگ‌های آبی وطن

دریا فقط برای قدیمی‎ها نیست، برای جوان‎ترها هم سفره رحمت پهن کرده. برای «صادق»، جوانی با ظاهری مدرن‌تر اما با همان عشق ریشه‌دار به دریا، سکاندار لنج پدرش است. او نیز از نسل دریاست، اما با نگاهی متفاوت به آینده. گوشی موبایلش را کنار می‌گذارد و به دوردست خیره می‌شود. انگار جنوبی‎ها همه اهل صحبتند. صادق هم از خلیج فارس می‎گوید «شاید برای بعضی‌ها خلیج فارس فقط یه کلمه تو کتاب جغرافیا باشه، یا یه خبر تو رسانه‌ها. اما برای ما... چقدر خوب که این جمله‎‌اش را با لهجه جنوبی تمام می‎کند و من سعی می‎کنم برای خودم درست ترجمه کنم «اَمّا واسه‌یِ مو، ایجا شناسنامه‌مونِن. هویَتمونِن. هر وقت از خلیج فارس گَپ اَزَنوم، حِس اَکُنوم از خودم گَپ اَزَنوم.» دستش را روی بدنه چوبی و کهنه لنج می‌کشد و لنج را نوازش می‌کند «این لنج، مثل یه آدم پیره، پُره از خاطره. خاطره پدرم، پدربزرگم، و حالا خاطرات من. هر موجی که می‌زنه، برام یه قصه میگه. یه قصه از تلاش، از صبر، از خطر، و از برکت»

صادق، با شور و حرارت بیشتری ادامه می‌دهد «وقتی بچه‌های شهرای دیگه تو شهراشون می‌رن تو کوچه بازی می‌کنن، ما بچگیمون تو همین لنج‌ها گذشته. با بوی دریا بزرگ شدیم. با صدای موج‌ها خوابیدیم. اگه یه روز از این آب دور بشیم، انگار یه چیزی از وجودمون کنده شده. انگار نفس کم میاریم. این خلیج فارس فقط آب نیست، این روح ایرانه که تو قلب جنوب جریان داره. رگ‌های آبی وطنه. اگه یه ذره بهش بی‌حرمتی بشه، تمام وجود ما به درد میاد. این فقط عرق ملی نیست، عرق وجودیه. عین پدر و مادر آدمه که از رگ و خونت باشه.» او به ساحل اشاره می‌کند، به خانه‌ها، به آدم‌ها. «هر کدوم از ما، یه جزء کوچیک از این دریا هستیم. بدون این دریا، ما معنایی نداریم»

آفتاب کم‌کم سرخی خود را به آب می‌سپارد. نه از سرِ خستگی، که از سرِ سخاوت. دایره سرخ‌گون خورشید، آرام‌آرام در پهنه آبی خلیج فارس فرو می‌رود. گویی می‌خواهد در این آغوش بی‌کران، رازهای هزاران ساله را به امانت بسپارد و فردا دوباره با پیامی نو سر برآورد. رنگ‌ها در هم می‌آمیزند؛ نارنجی، ارغوانی، آبی تیره... و سایه‌های لنج‌های خفته بر آب، گویی تاریخ را بر دوش می‌کشند و به افق می‌نگرند. باید بروم. بروم اما دلم را جا بگذارم همین جا؛ کنار آبیِ خلیج فارس و غیرت مردانش و برکت لنج‎هایی که نان‎آورند. صدای موج‌ها ملایم‌تر شده، زمزمه‌ای از ابدیت. اینجا، خلیج فارس است. نه فقط یک نام بر روی نقشه، بلکه قلبی تپنده، روحی زنده، و مأمنی برای هزاران سال خاطره، تلاش و عشق. جایی که هر غروبش، نه پایان یک روز، که تأکیدی دوباره است بر پیوندی ناگسستنی میان آب و آدم، میان خاک و هویت. و در این غروب دل‌انگیز، در سکوت حاکم بر پهنای آبی، ندایی از عمق جان برمی‌خیزد: «اینجا خلیج فارس است، و تا هستی هست، نامش جاودان خواهد بود»

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group