بعضی صداها هرگز فراموش نمیشوند. مثل صدای آژیر قرمزی که سکوت شبِ بیست و سوم خرداد ۱۴۰۴ را میشکافت، یا صدای گُنگ و هولناک انفجاری که پنجرهها را میلرزاند. حالا جنگ تمام شده، اما خاطرهاش مثل یک زخم کهنه، گاهی در سکوت شبهای تهران تیر میکشد. در میان میلیونها روایتی که از آن ۱۲ روز تب و اضطراب باقی مانده، داستان پیش رو درباره ماندن است؛ داستان انتخاب و تعهد. داستان دکتر سحر جهانشاهی، متولد ۱۳۷۳، رزیدنت رادیولوژی دانشگاه تهران. دختری از سیرجان، دیار کویر و قناعت که با هزار امید و البته کمی تردید، پزشکی را در پایتخت انتخاب کرده بود؛ اما هرگز تصور نمیکرد روزی برسد که مجبور شود میان عقل که حکم به رفتن میداد و قلب که به ماندن و مسئولیتپذیری قسمش میداد، یکی را انتخاب کند. این روایت، قصه آن انتخاب است؛ قصهای که در راهروهای سرد بیمارستان امام خمینی (ره) و خیابانهای سرد و خالیشده تهران در روزهای جنگ 12 روزه رقم خورد.
آن شب که تهران برای اولین بار لرزید
«جمعه بود... ساعت یک؛ یک و نیم صبح. خسته بودم ولی هنوز بیدار. دراز کشیده بودم و تو گوشی بودم که یهو یه صداهای محوی شنیدم. یه لرزش خفیف... اولش فکر کردم زلزله شده.» جهانشاهی مکث میکند، انگار دوباره به همان لحظه پرتاب شده است. صدایش آرام و دقیق است، مثل جراحی که با احتیاط، زخمی عمیق را میشکافد. «یه ترس و دلشوره عجیبی گرفتم. بیدلیل. در حدی که گوشی رو خاموش کردم و گفتم بخواب. نمیخواستم به چیز بدی که ذهنم میگفت فکر کنم. همین که چشمامو بستم... بوم! یه صدای انفجار وحشتناک. خیلی نزدیک. پنجره بالا سرم شیشهای بود، فقط از جام پریدم و دویدم بیرون که یه وقت شیشه نریزه روم.»
آن شب، تهران برای بسیاری از ساکنانش حال و هوای دیگری داشت. جنگ شده بود، اما کسی باور نداشت. موشکها، بی امان میآمدند، اما کسی باور نداشت. شهری که تا دیروز پناه بود، به یکباره به تلهای هولناک بدل شد. روزهای اول مردم فکر میکردند تمام میشود و به زندگی عادی برمیگردند. اما ادامه داشت. ترس میهمان جانشان شد و بین ماندن و رفتن، شک انداخت توی وجودشان. اولین واکنش، طبیعیترین واکنش بود: رفتن به جای امن. اما برای سحر، معادله پیچیدهتر بود. او فقط یک شهروند نبود؛ یک پزشک بود. یک رزیدنت قسمخورده. «من و داداشم تهران با هم زندگی میکنیم. لحظه انفجار، داداشم خونه نبود. زنگ زدم بهش، میدونستم نزدیکه. گفتم کجایی؟ گفت الان میام. باورمون نمیشد. تا ساعت شش صبح بیدار بودیم و فقط اخبار رو چک میکردیم. جنگ شده بود... واقعاً جنگ شده بود.»
منطقِ رفتن، تکلیفِ ماندن
روزهای بعد، تهران شهر دیگری بود. شهری با دو چهره: چهره آنهایی که چمدان میبستند و چهره آنهایی که نمیتوانستند یا نمیخواستند بروند. خانواده دکتر جهانشاهی در سیرجان، یکصدا یک چیز میخواستند: «برگرد!» دوستانش هم همینطور. «یکی از دوستای خیلی صمیمیم که تهران بود، داشت میرفت شمال. زنگ زد کلی گریه کرد که نه، بیا با ما بریم، نمون. تنها نمون. خطرناکه.»
اما در ذهن سحر، جنگ دیگری در جریان بود. جنگی میان منطق و تکلیف. منطق میگفت برگرد. اینجا خطرناک است. تو در این شهر غریبی. اما تکلیف، صدایی دیگر داشت. «بخش ما تکنفره بود. یعنی اگه من نمیرفتم، کسی نبود که کار رو انجام بده. نمیتونستم اونجا رو به حال خودش رها کنم. با خودم گفتم بیمارستانها رو که نمیزنن، این یه اطمینان نسبی بهم میداد. نمیدونم، شاید یه جورایی تو انکار بودم، نمیخواستم قبول کنم اتفاق وحشتناکی میافته.» این انتخاب، تنها یک تصمیم کاری نبود؛ یک حضور هویتی بود. او برخلاف میل باطنیاش و با وجود همه پشیمانیهای گذشته از انتخاب تهران برای تحصیل، حالا در سختترین لحظه؛ خودش را به این شهر و مردمانش متعهد میدانست. او نمیتوانست برود. وجدانش، سنگینترین لنگری بود که او را در آن خاک نگه میداشت. باید میماند، برای تهران، برای مردم.
برادری که نتوانست خواهرش را تنها بگذارد
در این میان، یک نفر دیگر هم در این معادله گرفتار بود: برادرش سینا. او میتوانست برود. هیچ تکلیفی بر دوشش نبود. اما نمیرفت، سحر را چه میکرد؟ «بهخاطر من مونده بود. خیلی باهاش صحبت کردم که تو برو، من نمیتونم بیام، تو برو. قبول نمیکرد. میگفت اینجا تنها نمیذارمت.» این فداکاری، برای سحر به یک بار روانی سنگین بدل شده بود. «تمام مدتی که بیمارستان بودم، فکرم پیش سینا بود که الان خونه تنهاست، اتفاقی براش بیفته چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته من هیچوقت خودمو نمیبخشم. چون اون میتونست بره، بهخاطر من موند!»
روز پنجم جنگ، سحر تصمیمش را میگیرد. تصمیمی از سر عشق و عذاب وجدان. «هر کار میکردم سینا نمیرفت. باید مجبورش میکردم. وقتی خونه نبود؛ وسایلمو جمع کردم، یه ساک لباس برداشتم که دیگه بیمارستان بمونم و خونه نیام. به داداشم پیام دادم که من وسایلمو بردم، من دیگه برنمیگردم خونه. بیمارستان باشم بهتره. رفت و آمد بین خونه و بیمارستان خطرناکه. تو برو سیرجان. مامان و بابا نگرانن» او برادرش را در مقابل یک انتخاب سخت قرار داد تا مجبورش کند برود. سینا اصرار کرد بماند، اما سحر گفته بود به خانه برنمیگردد و سرانجام سینا رفت. «وقتی زنگ زد که از تهران خارج شده، حالش خیلی بد بود. میگفت من تو رو تنها گذاشتم دارم میرم. خیلی حس بدی داشت. اما خیال من راحت شد. حداقل دیگه نگران اون نبودم.» این، دردناکترین آرامشی بود که تجربه کرده بود.
آخرین عطر، آخرین نگاه
زندگی در تهرانِ جنگزده، یک حس غریب داشت؛ حس «آخرین بار». دکتر جهانشاهی این حس را با تمام وجود زیسته بود. «یه حس خیلی عجیبی بود. هر کاری میکردم، میگفتم شاید این آخرین باره. مثلاً داشتم عطر میزدم برم بیمارستان، میگفتم شاید این آخرین عطریه که داری میزنی. موهامو شونه میکردم، میگفتم شاید این آخرین باره. اون روز صبح که داشتم از خونه میرفتم بیمارستان که دیگه بمونم، یه نگاه به خونه انداختم و با خودم گفتم نمیدونم کی قراره برگردم... اصلاً برمیگردم یا نه؟ خونه هست یا نه؟»
شهر، خالی و ساکت بود. یک سکوت وهمآور که فقط با صدای آمبولانسها و گاهی غرش پدافند شکسته میشد. «یه حس غم و مردگی توی شهر حاکم بود. دل آدم میگرفت. از دور چند تا نقطه دود سیاه مشخص بود. مسیر من جوری نبود که خرابی ببینم، ولی همین حس خلوتی و سکوت، خیلی سنگین بود.» در بیمارستان اما، فضا متفاوت بود. یک آمادهباش تبدار. «بیمارای غیر اورژانسی رو ترخیص کردن. تختها رو آوردن تو سالن نزدیک اورژانس چیدن. همه آماده بودن که اگه مجروح آوردن، رسیدگی کنن. البته خدا رو شکر، بیمارستان ما زیاد درگیر نبود. فکر کنم بیشترشون رو بردن بیمارستان ارتش.»
شبی که فکر کردم تمام شد
در تمام آن روزها، یک آرامش نسبی و شاید نوعی انکار، به سحر کمک میکرد تا سرپا بماند. اما شب آخر، شب دوازدهم، این سد شکست. «اون شب واقعاً ترسیدم. نصفهشب بود. صداها خیلی شدید بود، خیلی نزدیک. هر یه دونه انفجاری که میاومد، میگفتم بعدی دیگه ماییم. واقعاً با ترس از خواب پریدم. اینجوری بودم که اشهدمو خوندم و گفتم خب، دیگه تموم شد.» آن شب، برای اولین بار، سایه مرگ را به وضوح حس کرد. ترسی که تا آن روز سرکوبش کرده بود، با تمام قدرت بیرون زد و وجودش را لرزاند. اما صبح، آتشبس شد. جنگی که انگار قرار بود ابدی باشد، تمام شد.
حالا ماهها از آن ۱۲ روز گذشته است. تهران دوباره زنده شده، اما چیزی در نگاه دکتر جهانشاهی برای همیشه تغییر کرده است. وقتی از او میپرسم اگر دوباره جنگی شود، میمانی؟ مکث میکند. برای پاسخ بهتر دنبال کلمات مناسب میگردد. دیگر تردید روزهای اول را ندارد. «نمیدونم... واقعاً نمیدونم. باید تو شرایطش باشی. شاید اگه بدونم موندنم واقعاً کمکی میکنه، بمونم. ولی...» این «ولی»، دنیایی از معنا در خود دارد. معنای ترسی که تجربه شده، مسئولیت سنگینی که به دوش کشیده شده و زخمی که بر روح شهر و آدمهایش باقی مانده. حالا جنگ تمام شده. تهران نفس میکشد و خیابانها دوباره شلوغاند. اما گاهی، وقتی دکتر جهانشاهی گوشی پزشکی را روی سینه بیماری میگذارد، سردی فلز دیافراگم، فقط سرمای اتاق نیست؛ یادآور همان سرمای غریبی است که آن شب دوازدهم، با هر صدای انفجار، روی ستون فقراتش مینشست. صدای منظم قلب، حالا برایش معنای دیگری دارد؛ معنای زنده ماندن در شهری که برای دوازده روز، نفسش را در سینه حبس کرده بود...






