تنهایی، جغرافیای خودش را دارد. برای یکی به وسعت کل دنیاست و برای دیگری خلاصه میشود در انگشتان بستهی دست چپش. اما برای دکتر الهام مبینی، رزیدنت سیویک ساله رادیولوژی، این جغرافیا وسعتی داشت به اندازه فاصله خراسان شمالی تا تهران. او این فاصله را آگاهانه انتخاب کرده بود؛ برای پیشرفت، برای رسیدن به قلهای که دانشگاه تهران برایش تصویر میکرد. برای آنکه در قامت روپوش سفید پزشکی به مردمش خدمت کند. دختری که روزی در دبیرستان، بر سر دوراهی ریاضیات و تجربی، به صدای قلبش گوش داد و مسیرش را به سمت پزشکی کج کرد تا روحیه کمکرسانش را تقویت کند؛ هرگز فکر نمیکرد روزی در پایتخت، در دل جنگی ناخواسته، با بزرگترین دوراهی زندگیاش روبرو شود: دوراهی میان غریزه بقا که او را به سمت خانه و خانواده میخواند و سوگند پزشکی که در گوشش، ماندن را زمزمه میکرد. روایت این انتخاب؛ روایت ماندن و رفتن در روزهای جنگ است؛ روایت تنهایی و قدرتی که از دل همان تنهایی جوانه زد.
آن شب که دیوارهای خوابگاه لرزید
برای گذراندن طرح پزشکی؛ زندگی در خوابگاه را انتخاب کرده بود بی آن که بداند جنگ، گاهی از همین نقطههای کوچک آغاز میشود. و جنگ، برای دکتر مبینی، نه در بیمارستان که در پناهگاه موقتش، در اتاق کوچک خوابگاه آغاز شد. جایی که بیش از هر زمان دیگری، فاصله هزار کیلومتری تا خانه را حس میکرد. «خوابگاه بودم. یهو صدای انفجار اومد. خیلی ترسیدم. اول نمیدونستم صدای چیه. بعدا فهمیدم جنگ شده» او کوتاه میگوید، اما در همین جمله کوتاه، میتوان دنیایی از هراس یک دختر تنها را در شهری غریب تصور کرد. جنگ، برای او با یک سوال بزرگ آغاز شد؛ سوالی که تا ۱۲ روز بعد، لحظهای رهایش نکرد: «این که ندونی خودت و تک تک عزیزانت طی یک دقیقه آینده و یا چند روز آینده چه سرنوشتی خواهید داشت... نمیدونی الان کار درست چیه... بمونم یا برم؟ کار مهمتره یا خانواده و بودن در کنارشون؟ این سوالات خیلی اذیتم میکرد. گیج بودم. راه درست چی بود؟»
این بلاتکلیفی، خود جنگی دیگر بود؛ جنگی درونی که در سکوت اتاق خوابگاه و راهروهای بیمارستان جریان داشت. جنگی که پیروزی در آن، به اندازه زنده ماندن زیر بمباران، سخت بود. او ناگهان دلتنگ چیزهایی شد که هرگز فکرش را نمیکرد روزی آرزو شوند: «کی میتونم دوباره کارهای عادی روزانه رو انجام بدم؟ کارایی مثل آشپزی... ورزش... و خیلی چیزای دیگه که قبلاً برام اهمیتی نداشتن. میتونم دوباره مادرم رو ببینم؟» جنگ، ارزش «معمولی بودن» را به بیرحمانهترین شکل ممکن به او یادآوری کرده بود.
نگرانی برای آنها که دور بودند
در روزهای بعد، بیمارستان به خط مقدم او تبدیل شد. با جدیت سنگر بیمارستان را حفظ کرده بود اما ترسهایش، تنها برای خودش نبود. «با هر صدای انفجار و ضد هوایی، منتظر فاجعه بزرگی بودم.» او در میانه این آشوب، به یک مرکز ارتباطات انسانی بدل شده بود؛ نقطهای برای اطمینان یافتن از سلامت دیگران. «با هر صدایی به دوستام که بیمارستانهای دیگه و یا تو منزل بودن پیام میدادم که خوبن یا نه. و تا جواب بگیرم ازشون، خیلی استرس میکشیدم. خیلی از دوستانم مثل من موندن رو انتخاب کرده بودن و حالا علاوه بر خودم؛ نگران اونها هم بودم.»
اما بزرگترین ترس او، فرسنگها دورتر از تهران خانه داشت؛ در دل نگرانیهای یک خانواده در خراسان شمالی. «ترس بعدی من همیشه این بود که برای خودم اتفاقی بیفته و خانوادم تحملش رو نداشته باشن. مادرم مرتب زنگ میزد و گریه میکرد» این، اوج یک فداکاری خاموش بود. او نه فقط با ماندنش، که با مدیریت احساساتش نیز میجنگید. تلفن را برمیداشت، با صدایی که تمام تلاشش را میکرد تا نلرزد، به خانواده اطمینان میداد که همه چیز آرام است، در حالی که در درونش، طوفانی از اضطراب برپا بود. «همش اصرار میکردن که بیا... ولی من سعی میکردم همه چیز رو آروم جلوه بدم. هیچ وقت استرس و اضطراب درونم رو بهشون انتقال ندادم. از طرفی عذاب وجدان داشتم که کنارشون نیستم و باعث دلهره و اضطرابشون شدم.» او همزمان، هم سپر بلای شهر بود و هم سپر بلای خانوادهاش در برابر اخبار تلخ جنگ.
خانوادهای که در خط مقدم یافتم
الهام مبینی در تهران تنها بود، اما بیکس نبود. در آن روزهای سخت، تعریف «خانواده» برایش تغییر کرد. خانواده، دیگر تنها به معنای پیوند خونی نبود؛ خانواده، یعنی شانه به شانه ایستادن در دل خطر. خانواده، یعنی نگرانی مشترک در چشمهای یک همکار. خانواده، یعنی دستی که در اوج ترس، روی شانهات قرار میگیرد. «از اعضای خانواده کسی تهران نبود، ولی دوستان و همکاران خوبم حضور داشتن. ما تو خوابگاه بودیم و در شرایط سخت، آرامش قلبی ما فقط خودمون بودیم که در کنار هم بودیم. سعی میکردم روحیهام رو حفظ کنم تا بتونم تو بیمارستان هم موثر باشم» خوابگاه، دیگر یک اقامتگاه موقت نبود؛ یک سنگر بود. سنگری که ساکنانش، از شهرها و لهجههای مختلف، همگی یک درد مشترک داشتند: دوری از خانواده و تعهد به سوگند. آنها خانواده جدید یکدیگر شدند؛ خانوادهای که نه در جشنها و شادیها، که در دل ترس و اضطراب متولد شده بود. این «در کنار هم بودن»، همان موهبتی بود که تلخی بلاتکلیفی جنگ را قابل تحمل میکرد. آنها با هم اخبار را دنبال میکردند، با هم نگران میشدند و با هم به یکدیگر امید میدادند.
کشیکِ شبِ آخر
هر روز از جنگ، با خودش قصهای داشت، قصهای زخمی اما صبور. قصه درد مشترک یک ملت. اما شب آخر، قصهاش از جنس دیگری بود. قصهای از جنس وحشت خالص. «شب آخر کشیک بودم. صدای یه انفجار که نزدیک بیمارستان اتفاق افتاد خیلی شدید بود. طوری که از پنجره چک کردم ببینم ساختمان بغلی سالم هست یا نه... همش منتظر بودم هدف بعدی ما باشیم.» این، لحظه رویارویی مستقیم با مرگ بود. لحظهای که دیگر انکار و امید، کارساز نبود. لحظهای که فاصله میان زندگی و نیستی، به نازکی یک دیوار رسیده بود. این تصویر، عصاره تمام آن ۱۲ روز است: پزشکی تنها، در نیمهشبی جنگزده؛ که از پنجره اتاق کشیک، ساختمانی را میپاید که شاید لحظهای دیگر وجود نداشته باشد و با تمام وجود، منتظر است تا نوبت به ساختمان خودش برسد. این، نهایت تنهایی و شجاعت بود برای دختری که ماند تا خدمت کند.
همه چیز از ذهنم پاک شده
جنگ، با تمام تلخیهایش، آدمها را صیقل میدهد. روحشان را مقاوم میکند. الهام مبینی که روزی از برخوردهای مردم و بیمهریها دلگیر و ناامید میشد، در امتحان جنگ 12 روزه، محکمتر از همیشه ایستاد، زنانگی به خرج داد و سنگر بیمارستان را رها نکرد. او میتوانست برود. میتوانست مسئولیتش را به دیگری واگذار کند. اما ماند. «به انتخاب خودم خواستم بمونم و مسئولیتهای خودم رو انجام بدم. دوست داشتم تو بطن جنگ باشم. موثر باشم. نمیگم نترسیدم. وحشت کرده بودم ولی موندم!» این، پاسخ او به تمام آن ناامیدیها بود؛ اثبات اینکه در لحظه وقوع حقیقت، وزن سوگند از گلایه، سنگینتر است.
خاطرات آن روزها، مثل یک فیلم با دور تند، از ذهنش پریدهاند. خودش هم باورش نمیشود همه چیز به این سرعت پاک شود «همه چیز انقدر ناخوشایند بود که تقریباً از ذهنم پاک شده. کل تصاویر درد و زخم و رنجی که دیدم. تنها چیزی که یادم میاد فقط ترس و دلشوره و اضطرابه. ذهنم اصلا دوست نداره به روزای جنگ برگرده. دلهره و بوی مرگ همه جا بود.» این فراموشی، خود یک مکانیسم دفاعی است برای روحی که بیش از حد، بار سنگین تنهایی و دلهره را در جنگ 12 روزه به دوش کشیده.
حالا ماهها از آن روزها گذشته است. تهران آرام است. مردم برگشتهاند. زندگی جریان دارد و دکتر مبینی همچنان پای سوگندش مانده و خدمت میکند. وقتی از او میپرسم اگر دوباره جنگ شود میمانی؟ پاسخش، آینه تمامنمای همان روزهاست؛ ترکیبی از تردید و تعهد. لبخندی کوتاه میزند و میگوید: «به احتمال زیاد بله...». انگار میداند که دلهره و اضطراب روزهای جنگ هرچقدر هم که شدید باشد؛ اما لذت ماندن و خدمت کردن و موثر بودن؛ یک چیز دیگر است. و آن لبخند کوچک پایانی، داستان همان امیدی است که در کنار دوستان و همکارانش، در دل تاریکترین شبها، چراغ جان او را زنده نگه داشت. شاید بزرگترین درسی که جنگ به او آموخت، همین بود: در نهایتِ تنهایی، این حضور انسانهاست که به ماندن، معنا میبخشد.






