دوشنبه 26 آبان 1404 | Monday 17 November 2025

برخی مفاهیم در تعریف اولیه خود، گویی مردانه‌اند. همچون آوای بم موتور یک اتوبوس، دستانی که فرمانی به قطر یک سینی بزرگ را به چرخش درمی‌آورد، یا هیبت یک اتوبوس بیست‎وپنج نفره که در ظلمات شب، جاده را می‌بلعد. در ترمینال سیرجان ایستاده‌ام. اتوبوس خط تهران با طمأنینه ترمز می‌کند و صدای «پیسسس» سیستم پنوماتیک، به نفس راحتی می‌ماند که این نهنگ آهنین پس از رسیدن به ساحل می‌کشد. همگان در انتظار پیاده شدن مردی میانسال با سیمای آشنای رانندگان جاده‎اند. اما در که باز می‌شود، تمام معادلات ذهنی را برهم می‌زند. یک زن پیاده می‌شود. یک مادر. یک مادربزرگ. با مقنعه‌ای مرتب و خطوط مهربانی که حاصل سال‌ها قصه‌گویی برای نوه‌هاست و بر چهره‌اش نقش بسته. اسرا خضری، حدودا شصت ساله. کسی که پس از پرورش چهار فرزند و قد کشیدن نوه‌هایش، مصمم شده تا رج به رج، کیلومترهای این جاده را به هم ببافد. پیش می‌روم. رایحه چای هل و گازوئیل در هم آمیخته است؛ این عطر زندگی نوین اوست. سلام می‌کنم و او با لبخندی که غبار خستگی هزار کیلومتر راه را بر چهره دارد، پاسخ می‌دهد. روی یکی از صندلی‌های خالی اتوبوس می‌نشینیم. صحبتمان سرآغاز یک سفر است؛ سفری به جهان زنی که قالی کرمان را فرش جاده کرده و دل به آسفالت بی‌نقش‌ونگار این جاده سپرده تا نقش خویش را بر آن حک کند.

 

-می‎توانم شما را کاپیتان خضری صدا کنم؟ این علاقه به جاده و این هیولای آهنین از کجا آغاز شد؟ تصور عمومی؛ شما را در فضای خانه، کنار فرزندان و نوه‌ها می‌بیند، اما شما پشت فرمانی نشسته‌اید که بسیاری از مردان نیز جسارت آن را ندارند. داستان این انتخاب چه بود؟

 

لبخندی بر لبانش می‌نشیند و نگاهش به سمت اتوبوسش که در سکوت آرمیده، می‌رود. گویی عزیزترین فرزندش را می‌نگرد. کاپیتان... (تبسمی می‌کند) تعبیر زیبایی است. فرزندانم هم گاهی کاپیتان صدایم می‌کنند. ببینید؛ این علاقه ممنوعه نبود؛ تنها سکوت کرده بود. مثل بذری که زیر خاک سرد زمستان، در انتظار بهار می‌ماند. من در سال‎هایی زندگی کردم که تنها راه ارتباطی با شهرها، یک مینی‌بوس بنز قدیمی بود. صدای موتور آن وسیله، موسیقی متن زندگی ما بود. همواره برایم این پرسش مطرح بود که چگونه یک نفر می‌تواند این جعبه بزرگ مملو از انسان را این‌چنین نرم و روان به حرکت درآورد. آن فرمان بزرگ در نظرم، سکان کشتی نوح بود. این آرزو در دلم باقی ماند. ازدواج کردم، مادر شدم. زندگی همچون رودخانه‌ای، انسان را با خود همراه می‌کند. آشپزخانه، قلمرو من شد. پخت‌وپز روزانه، تربیت فرزندان، رسیدگی به امور منزل. این‌ها هم فرمان خاص خود را داشت؛ فرمانی ظریف‌تر. اما آن بذر، همچنان زیر خاک بود. زمانی که فرزندانم بزرگ شدند و هر یک سروسامان گرفتند، و نوه‌ها شیرینی وجودشان را به زندگی‌ام بخشیدند، یک روز صبح که بیدار شدم، حس کردم وقتش رسیده. من مانده بودم و فرصتی بسیار. آن روز با خود گفتم: اسرا، زمان آن نرسیده که آن بذر نهفته پس از سی، چهل سال، جوانه بزند؟

 

-پس آن سکوت، به نوعی محرک شما برای آغاز این مسیر بود. اما از ایده تا عمل، مسیری طولانی است. اولین گام برای این سفر چگونه برداشته شد؟ هنگامی که تصمیم خود را با خانواده در میان گذاشتید، واکنش‌ها چگونه بود؟

 

ابتدا با همسرم صحبت کردم. در ابتدا تصور کردند که شوخی می‌کنم. به من گفت خانم، شما گاهی نان سنگک را می‌سوزانی، آن‌وقت می‌خواهی مسئولیت جان چندین نفر را بر عهده بگیری؟ خودش پایه یک داشت اما شغلش آزاد بود. وقتی جدیت مرا دید، نگاهش نگران شد. مخالف نبود، اما نگران بود. نگران قضاوت دیگران، نگران خطرات جاده. می‌گفت این شغل برای یک زن مناسب نیست. سنگین است. فرزندانم هم در ابتدا شگفت‌زده شدند. می‌گفتند مادر، شما استراحت کن. تفریح کن. این چه کاری است؟ دخترم اما چشمانش از شوق درخشید و گفت مادر، به شما افتخار می‌کنم! برو و آرزویت را دنبال کن. همین یک جمله برایم کفایت می‌کرد. به همسرم گفتم شما یک عمر مرا در آشپزخانه دیدی، یک بار هم این فرصت را به من بده که شما را از پشت فرمان اتوبوس ببینم. سنم حدود 60 سال بود اما حس یک انسان 40 ساله در من جاری بود؛ هنوز هم هست. در آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. روز اول، تمام هنرجویان مرد بودند و با تعجب به من نگاه می‎کردند. ولی تصمیم من جدی بود و انجامش دادم.

 

- تصور آن لحظه بسیار قابل تامل است. شما در محاصره مردانی که با ناباوری به شما نگاه می‎کردند قرار داشتید. این نگاه‌ها و این تفاوت، شما را آزرده نمی‌کرد؟ هراس نداشتید که از پس این کار برنیایید؟

 

البته، روزهای اول خیلی سخت بود. انگار وصله‌ای ناجور بودم. در زمان تمرینات عملی، همه می‌خواستند ببینند این خانم چگونه دنده سنگین را تعویض می‌کند یا این اتوبوس طویل را پارک دوبل می‌کند. اما من اصلی برای خودم دارم: کاری را که آغاز می‌کنی، یا به انتها برسان یا هرگز شروع نکن. تمام تمرکزم را بر کلاچ، دنده و فرمان معطوف کردم. صدای موتور برایم مثل لالایی بود. وقتی برای اولین بار آن غول آهنی را بدون خطا پارک کردم، همان‌هایی که با پوزخند مرا نگاه می‌کردند، تشویقم کردند. آنجا بود که فهمیدم جاده، مرد و زن نمی‌شناسد؛ راننده می‌شناسد. فرهنگ مردانه‌اش هم واقعیتی است. اصطلاحات و شوخی‌های خاص خودشان را دارند. من نه تلاش کردم شبیه آن‌ها باشم و نه از آن‎ها فاصله گرفتم. خودم بودم؛ یک زن، یک مادر، که حالا همکارشان محسوب می‌شد. به تدریج احترامشان را جلب کردم. حالا وقتی در ایستگاه‌های پلیس راه همدیگر را می‌بینیم، به من احترام می‎گذارند. یک خانم راننده اصفهانی هم داریم که با من رفیق است. مردها فهمیدند که تسلط بر فرمان از دل برمی‌آید، نه از نیروی بازو.

 

- و سرانجام روز موعود فرا رسید و اولین سرویس به نام شما ثبت شد: سیرجان - تهران. چه احساسی داشتید؟ در آن شب، در آن اولین سفر، چه افکاری از ذهن شما عبور می‌کرد؟ مسئولیت جان چندین انسان، تاریکی جاده، و هزار کیلومتر مسیر... آیا این بار سنگین بر شانه‌های شما سنگینی نمی‌کرد؟

 

سنگینی که داشت... آن شب تا صبح نخوابیدم. نه از هیجان، که از اضطراب. لباس فرمم را پوشیدم. نوه‌ام گفت مادربزرگ، شبیه خلبان‌ها شدید! کنار اتوبوس رفتم و دوری اطراف آن زدم. دستی بر بدنه‌اش کشیدم و زیر لب گفتم پسرم، امشب آبروی من به تو وابسته است. مراقبم باش. مسافران که سوار می‌شدند، با شگفتی نگاهم می‌کردند. استارت زدم، صلوات فرستادم، بسم‌الله گفتم و حرکت کردم. وقتی از شهر خارج شدیم و در سیاهی جاده قرار گرفتیم، دیگر هراسی در دلم نبود. تنها من بودم و این جاده طولانی و انبوهی از چراغ‌ها که مثل ستارگان زمینی در برابرم روشن و خاموش می‌شدند. احساس کردم این جاده، به قالی کرمانی می‌ماند. تار و پودش از آسفالت است و من با چرخ‌های این اتوبوس، رج به رج، نقش خودم را بر آن می‌زنم. آن شب، من تنها یک راننده نبودم؛ من خالق یک مسیر نو بودم.

 

-تشبیه جاده به قالی کرمان، بسیار زیباست. در این قالی، چه نقوشی بیش از همه نظر شما را به خود جلب کرد؟ زیباترین تصویری که از پشت این فرمان بزرگ دیده‌اید و برای همیشه در ذهن شما حک شده، چیست؟

 

طلوع خورشید در جاده اردکان. آنجا که بیابان، مسطح و بی‌انتهاست. شب، تاریکی مطلق حاکم است و تنها منبع نور، چراغ‌های خودروی خودت و ستارگان آسمان است. با نزدیک شدن به سحر، خطی نارنجی و باریک از پس افق پدیدار می‌شود. آسمان از رنگ سرمه‌ای به آبی روشن تغییر می‌کند. سکوت است و تنها صدای یکنواخت موتور به گوش می‌رسد. در آن لحظه، احساس می‌کنی اولین آدمی هستی که طلوع خورشید را می‎بیند. کل آن لحظه مال توست. این منظره‌ای است که هرگز نمی‌توانستم از پنجره آشپزخانه‌ام ببینم.

 

-شما دو جهان کاملاً متفاوت را تجربه می‌کنید: جهان لطیف مادربزرگ بودن، قصه‌گویی برای نوه‌ها و جهان سخت و خشن جاده و مواجهه با مسائل مختلف آن. این دو «اسرا» چگونه با یکدیگر کنار می‌آیند؟ وقتی از پشت فرمان این غول آهنی پیاده می‌شوید، آیا دوباره همان اسرایِ مادربزرگ می‌شوید؟

 

این دو «اسرا» از هم جدا نیستند که نیازی به سازش داشته باشند. آن‌ها مثل تار و پود همان قالی کرمان در هم تنیده‌اند. زمانی که پشت فرمان هستم، همان دقت و وسواسی را به کار می‌برم که موقع پختن یک قورمه‌سبزی جاافتاده دارم. همه چیز باید دقیق و به اندازه باشد: سرعتم، نگاهم به آینه‌ها، و توجهم به مسافران. هر مسافر برای من یک امانت است. و زمانی که به خانه برمی‌گردم، آرامش جاده در وجودم است. دیگر برای مسائل کوچک خودم را پریشان نمی‌کنم. جاده به انسان صبر یاد می‎دهد. می‌آموزد که زندگی فراز و نشیب دارد، پیچ‌وخم دارد، اما در نهایت، مقصدی در کار است. نوه‌هایم شیفته شغل من هستند. و این برایم لذتبخش است.

 

-آن بذری که شما در شصت سالگی آبیاری کردید، چگونه می‌تواند در دل دیگران نیز جوانه بزند؟

حرف من با زنان جامعه‎ام این است که به ندای قلبشان گوش بدهند، نه به صدای حرف مردم. مردم همیشه حرفی برای گفتن دارند. اگر در خانه بنشینید، می‌گویند افسرده است. اگر به اجتماع وارد شوید، می‌گویند در این سن و سال، این چه کاری است! برای شروع هیچ‌ وقت دیر نیست. زندگی دقیقاً مثل همین جاده است؛ تا زمانی که موتور قلبتان کار می‌کند، باید برانید. نگویند من یک زنم، نگویند سنم بالاست، نگویند من مادربزرگم. بگویند من انسانی هستم با یک آرزو. بزرگ‌ترین مانع در جاده زندگی، ترس‌های خود ماست. آن گواهینامه پایه یکی که من گرفتم، تنها یک مدرک برای رانندگی نبود؛ مجوز پرواز من بود. به تمام بانوان سرزمینم می‌گویم فرمان زندگی‌تان را خودتان به دست بگیرید, حتی اگر جاده‌اش ناهموار و خاکی باشد. لذتی که در راندن در جاده زندگی خودمان است، در نشستن روی راحت‌ترین صندلی در خودروی دیگران نیست. بذر آرزوهایتان را آب دهید. بی‌تردید جوانه خواهد زد. شاید به یک گل زیبا بدل شود و شاید هم مثل من، به یک اتوبوس ولوو!

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group