بعضی روزها در تقویم، فقط یک عدد نیستند. نقطههای عطفی هستند که مسیر یک زندگی را برمیگردانند؛ تاریخهایی که با جوهری غلیظتر از مرکب، با اراده و خون، بر پیشانی یک شهر حک میشوند. بیست و یکم دیماه سه سال قبل هم از همین روزها بود. روزی که عدالت، نه در انتقام، که در سکوت عفو و بخشش معنا شد و زندگی، از لبهی پرتگاه مرگ؛ به آغوشی گرم حیات بازگشت. آن روز، مادری داغدیده؛ درست در سپیدهدم اجرای حکم قصاص پسرش، در ایامی متبرک به نام بانوی دو عالم (س)، از حق خود گذشت و به جای طناب خون، گرمای زندگی را انتخاب کرد. حالا سه سال از آن تصمیم حیرتانگیز گذشته و این گزارش نه برای نبش قبر دردها، که برای دیدن جوانههایی که از خاکستر آن روز روییدهاند، به رشته تحریر در آمده تا راوی این حقیقت باشد که آرامش، پس از آن طوفان بزرگ؛ چگونه در ساحل زندگی این زن لنگر انداخته است.
زمستانِ چهارم؛ یک «نه» به بلندای ابدیت
چهار سال گذشته بود. چهار زمستانِ تمام. هوا سرد بود، اما آن سوز استخوانسوز بیست و یکم دیماه، در برابر یخبندانِ جانِ مادر هیچ بود. تمام مسیر تا پای چوبهی دار، مثل یک فیلم بیصدا از جلوی چشمانش میگذشت. تصویر پسرش، ستون خانهاش، که بعد از پر کشیدن همسرش؛ تنها تکیهگاهش بود جلوی چشمش رژه میرفت. خاطرهی آن نزاع لعنتی خیابانی. روزهای بلند و کشدار دادگاه و انتظار... هزار فکر مثل موریانه در سرش میچرخید و روحش را میجوید. «پسرم که رفت، دیگه هیچی برام نموند. قلبم شده بود یه تیکه یخ. سردِ سرد. ولی... نمیدونم چی بود، هرچی به اون لحظه نزدیکتر میشدیم، یه صدایی تو دلم میگفت: کوتاه بیا. خون ریختن دردت رو دوا میکنه؟»
میدان اجرای حکم، در سکوتی سنگین و بُهتزده فرو رفته بود. بزرگان شهر، مسئولان، مردم... همه نفسها را در سینه حبس کرده بودند. پسر جوان، با رنگی پریدهتر از گچ و نگاهی خالی از زندگی، بالای چهارپایه ایستاده بود. طناب دور گردنش، مثل یک مار کبری، آمادهی نیش زدن بود. «گفتن بیا جلو. طناب رو بکش... انگار دنیا رو سرم آوار شد. چهار سال منتظر این لحظه بودم که روح پسرم آروم بگیره، ولی پاهام جلو نمیرفت. نمیتونستم؛ دو دل بودم... نمیخواستم یه مادر دیگه رو مثل خودم داغدار کنم. این انصاف نبود.»
در آن لحظهی موعود، در آن بزنگاهی که تقدیر منتظر یک اشاره بود، تصمیمش را گرفت. تصمیمی که چهار سال انتظار را در کسری از ثانیه دود کرد و به هوا فرستاد. صدایش محکم بود، قاطع، اما نه از جنس خشم؛ از جنس یک قدرت درونی که سالها در کورهی رنج آبدیده شده بود. رو به جمعیت برگشت و گفت: «نمیکشم. بخشیدمش!»
چهار سال برزخ؛ یک آن، رهایی
همین دو کلمه، انگار کلید پایان یک برزخ چهارساله بود. سکوت سنگین میدان با یک «هو»ی همگانی و صدای صلوات شکست. جوانِ بالای چوبهی دار، زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد. اما این فقط ظاهر ماجرا بود. برای فهمیدن عمق آن لحظه، باید به چهار سال قبل برگشت؛ به هزار و چهارصد و شصت روزی که طایفهی آن جوان، از درِ خانهی این زن جُم نخوردند. «شما نمیدونید چی کشیدم. چهار سال تموم، پیر و جوونشون، زن و مردشون، دمِ در خونهی من بست نشسته بودن. هر روز التماس، هر روز واسطه... ولی من دلم از سنگ شده بود. هر بار که میدیدمشون، داغ پسرم برام تازهتر میشد. با خودم میگفتم اینا میخوان خون بچهی من پایمال بشه. قسم خورده بودم که کوتاه نمیام. تا همون لحظهی آخر، تا وقتی رسیدم پای چوبهی دار، قصاص میخواستم. صد در صد. میگفتم فقط خون، خونِ پسرم رو آروم میکنه. شب قبلش حتی دنبالم بودن. گوشی رو خاموش کردم و رفتم خارج از شهر. نمیخواستم نظرم عوض بشه...» آن تصمیم، یک تصمیم از پیش تعیینشده نبود؛ یک الهام آنی بود. یک چرخش ناگهانی قلب که انگار دستی از غیب آن را رقم زد. «اون لحظه که چشمم به چشمهای ترسیدهاش افتاد، یهو صورت پسر خودم اومد جلوی چشمم. دیدم اونم یه مادرداره که یه گوشه داره جون میده. همون صدا تو ذهنم پیچید که بس کن... انگار خدا خودش خواست. همونجا که بخشیدم، به خدا قسم، حس کردم پسرم کنارم ایستاده و داره لبخند میزنه. یه سبکی عجیبی اومد تو تنم. فهمیدم روحش اونجا آزاد شد. فهمیدم آرامشی که دنبالش بودم، تو بخشش بود، نه تو انتقام.»
پژواک آرامش در خانهای که داغش دوتا نشد
سه سال، زمان کمی برای فراموشی نیست، اما برای تهنشین شدن آرامش؛ ابدیتی کوتاه است. حالا در میانهی سال هزار و چهارصد و چهار، با زنی روبرو هستیم که در نگاهش نه سایهی پشیمانی، که نور یک انتخاب درست موج میزند. او در پاسخ به این سوال که آیا در تمام این هزار و اندی روز، لحظهای بوده که از خودتان بپرسید کاش تصمیم دیگری میگرفتید؟ لبخند میزند؛ لبخندی که عمقش از هر پاسخی رساتر است. «پشیمونی؟ اصلا و ابدا. اون تصمیم از ته تهِ قلبم بود. خیالم راحته. هر شب که میخوابم، با خودم میگم اگه قصاص میشد، شاید تصویر اون لحظه تا آخر عمر از جلوی چشمم کنار نمیرفت. اونوقت داغ من، دو تا داغ میشد. داغ پسر خودم، داغِ پسرِ یه مادر دیگه. من دلم نمیخواست اینجوری بشه.»
از روزهای سختی میگوید که پس از همسر و پسرش، یکتنه بار زندگی را به دوش کشیده. از لحظههایی که جای خالی پسرش روی قلبش تیر میکشید. «اوایل خیلی سخت بود. خیلی... هر لحظه منتظر بودم در باز بشه و بیاد تو، یا تلفن زنگ بزنه... دلم برای دیدنش پر میکشید. ولی زندگی که متوقف نمیشه. باید ادامه میدادم. هم برای خودم، هم برای اینکه روح پسرم در آرامش باشه.» و زندگی، انگار که این ایستادگی را دیده باشد، برایش فصل تازهای را مقدر کرده بود.
نوری از نسل فردا؛ وقتی خدا قصه را از نو نوشت
قصه اما اینجا تمام نشد. گاهی زندگی برای جبران زخمهای عمیق، معجزههای کوچکی را در آستین دارد. «آرزوی ازدواج پسرم روی دلم موند. داغمون که کمی سبکتر شد؛ دخترم ازدواج کرد. همیشه آرزو داشت یه پسر داشته باشه تا اسم برادرش رو زنده نگه داره.» لحن صدایش عوض میشود. آن حزن آرام، جایش را به شوری شیرین و پر از حرارت میدهد؛ گویی نوری از درونش تابیده باشد. «دعا کردیم، انتظار کشیدیم... انگار خدا هم صدای دل ما رو شنید.»
پد ماه قبل، نوه جای پسر را پر میکند. یک پسر تازه نفس برای درمان داغی که هرگز کهنه نمیشود «باور نمیکنید... عین خودشه. همون لبخند، همون چشمها... وقتی بغلش میکنم، انگار پسرم دوباره برگشته. نمیگم جاش رو پر کردهها، داغ بچه رو هیچی پر نمیکنه. یه گوشهی قلب آدم همیشه خالی میمونه. ولی این نوه... این نورِ قشنگ، یه جونِ تازهای به خونهی ما داده. انگار دوباره پسرم برگشته.» اشک در گوشهی چشمانش حلقه میزند؛ اشکی که این بار نه از جنس غم، که از جنس زلالیِ زندگی است. «وقتی صدای خندههاش تو خونه میپیچه، انگار درد اون همه سال رنج و انتظار، همهش پاک میشه. یاد پسرم رو برام زنده میکنه، اما نه با غم، با امید و روشنایی. شاید اینم یه جور پاداش همون بخشش بود. خدا خواست با این بخشش، یه درِ رحمت دیگهای به روم باز کنه.»
نگاه این مادر داغ دیده به چهرهی معصوم نوهاش میافتد که در آغوش دخترش آرام خوابیده و به آینده لبخند میزند. سکوتی که فضا را پر کرده، دیگر آن سکوت سنگین چهار سال پیش نیست. سبک است، مثل هوای تازهی پس از باران. این داستان، قصهی یک تصمیم فردی است که نه تنها سرنوشت دو خانواده، که روح یک جامعه را با مفهوم عمیق «رهایی» لمس کرد. این گواه روشنی است بر اینکه بخشش، نه از سر ضعف، که از اوج قدرتی برمیخیزد که میتواند سیاهیِ داغ را به سپیدیِ امید بدل کند. و این داستان، همچنان در کوچهپسکوچههای شهر، از نسلی به نسل دیگر روایت خواهد شد تا نشان دهد چگونه در قلب یک کویر تفتیده از غم، چشمهی زلال زندگی و امید، میتواند با دستان یک مادر، دوباره بجوشد و جاری شود...






