آدمها گاهی شبیه یک تن واحد میشوند؛ یک کالبد عظیم که همزمان نفس میکشد، همزمان میخندد و همزمان دلشوره میگیرد. در تقویم سیرجان، پنج شب از هفته وحدت سال هزار و چهارصد و چهار، از همین جنس بود. شبهایی که بیش از شصت و پنج هزار نفر، نه به عنوان جمعیتی متکثر، که به مثابه یک «تن واحد»، در گهرپارک گرد هم آمدند تا به بهانهی میلاد نور، شادی را میهمان ریههای شهر کنند. هیاهو بود و نور و موسیقی. اما در همان لحظهها، در سکوت وهمآلود دیوارهای بلند زندان شهر؛ پانزده مرد، نفسهایشان را حبس کرده بودند و به نقطهای نامعلوم خیره بودند. آنها نمیدانستند که همهمهی شادی شهر، قرار است پژواک آزادیشان باشد و خندههای هزاران شهروند، پولی شود برای پرداخت بدهیهایی که آنها را از خانوادهشان جدا کرده بود. این، قصهی پیوند غریبی است میان هلهله و سکوت؛ داستان پدری که دو سال پشت میلهها منتظر بود و نمیدانست جهیزیهی دخترش را، تمام شهر دارد قسط به قسط پرداخت میکند...
مردی که پشت دیوارِ یک چک، پیر شد
پنجاه و چهار ساله است، اما خطهای روی پیشانی و سفیدی شقیقههایش، حکایت از مردی شصت و چند ساله دارد. روزهای زندان، هر روزش یک سال میگذرد. وقتی از او میخواهیم به عقب برگردد، به روزی که همه چیز تیره و تار شد، چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد. انگار میخواهد آن تصویر را از اعماق حافظهاش بیرون بکشد، اما همزمان میترسد که غبار آن روز دوباره روی دلش بنشیند.
«دخترم، سه سال تو عقد بود... سه سال! هر پدری جای من بود، آب میشد. دامادم پسر خوبیه، خانوادهشون نجیبن. هیچی نمیگفتن، ولی من که میفهمیدم. نگاه دخترم سنگین شده بود. هر بار که میدیدمش، انگار یه کوه غم رو دوشم میذاشتن و میرفتن.» مکث میکند. صدایش میلرزد، اما سعی میکند خودش را کنترل کند. «یه مغازه لوازم خانگی آشنا بود. گفتم حاجی دستم خالیه، ولی آبروم در خطره. چند تا چک میکشم، جنس رو برمیدارم، کار میکنم، جور میکنم. گفت یا علی. منم گفتم یا علی... ولی نشد که نشد. بازار خوابید، کار کساد شد، چک اول که برگشت خورد، دلم لرزید. دومی، سومی... دیگه روم نمیشد تو چشم زن و بچهام نگاه کنم.»
روز دستگیریاش را مثل یک فیلم ترسناک به یاد دارد. «سر ظهر بود. نشسته بودیم ناهار بخوریم. زنگ در رو زدن. دو تا مأمور بودن. حکم جلب رو گذاشتن جلوم. آبروم رفت جلو زن و بچه. دخترم فقط گریه میکرد. زنم خشکش زده بود. دستبند رو که زدن به دستم، حس کردم همه چی تموم شد. انگار یه پردهی سیاه کشیدن جلوی چشمم. تو راه فقط به این فکر میکردم که دیگه چطوری تو روی دخترم نگاه کنم؟ پدری که نتونست یه جهیزیه ساده برای بچهاش جور کنه و حالا... حالا زندانی هم شده بود.»
دو سال، یعنی هفتصد و سی روز شمردن خطهای روی دیوار سلول. هفتصد و سی شب کابوس چکهای برگشتی و چشمهای منتظر دخترم. «هر بار که زنم میاومد ملاقات، میپرسیدم از دخترمون چه خبر؟ میگفت خوبه، سلام میرسونه. ولی من که میدونستم خوب نیست. میدونستم داره جلوی فامیل شوهرش خجالت میکشه. هر تلفن، هر ملاقات، برای من یه دور مردن و زنده شدن بود. سنگینترین بدهی من، اون چکها نبود؛ سنگینترین بدهی من، جوونی دخترم بود که داشت بخاطر من پشت درهای بسته زندان حروم میشد.»
کلیدهایی که در قفل چرخید
درست در همان روزهایی که مرد پشت میلهها به انتهای ناامیدی رسیده بود، شهر نبض دیگری داشت. جشن شبهای سیرجان به همت شرکت گلگهر، نه فقط یک رویداد فرهنگی، که به یک میثاق اجتماعی بدل شده بود. رئیس اداره زندان شهرستان سیرجان میگوید که از ابتدا، نیت بر این بود که این شادی، گرهی از کار فروبستهی نیازمندان باز کند. عواید حاصل از فروش بلیط، قرار بود مرهمی باشد بر زخم خانوادههای زندانیان جرائم غیرعمد. اما هیچکس، حتی خود مسئولان، گمان نمیکردند استقبال مردم چنین موج عظیمی به راه بیندازد.
مرد پشت میلهها از آن شبها هیچ خبری نداشت. برای او، شب، تنها به معنای خاموشی و هجوم افکار بود. «یه روز صبح، رئیس بند منو صدا زد. دلم هُری ریخت پایین. گفتم حتما اتفاقی افتاده. رفتم دفتر. چند نفر دیگه هم بودن. مسئول زندان اومد و یه لبخندی زد. گفت مژده بدین... مردم شهر هواتون رو داشتن. قراره آزاد بشین!»
اول باور نمیکند. فکر میکند شوخی است یا شاید خواب میبیند. «گفتم چی؟ آزاد؟ برای چی؟ گفت جشن بوده تو شهر، مردم پول بلیطها رو دادن برای آزادی شما. یهو پاهام سست شد. نشستم رو زمین. یعنی... یعنی یه شهر به فکر من بودن؟ منی که یه گوشه زندان افتاده بودم و فکر میکردم فراموش شدم؟» بغض امانش را میبرد و شانههایش از شدت گریه میلرزد. «همونجا اجازه گرفتم یه زنگ بزنم. شماره خونه رو گرفتم. دخترم گوشی رو برداشت. تا گفت الو، فقط تونستم بگم بابا... دارم میام... اون طرف خط فقط صدای جیغ و گریهی شوق میاومد. اون لحظه، قشنگترین موسیقی دنیا بود برام. انگار دوباره متولد شدم. وقتی پام رو از در زندان گذاشتم بیرون، چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. بوی آزادی میداد. بوی زندگی... بوی جهیزیهای که دیگه قرار نبود پشت میلهها خاک بخوره.»
فراتر از یک آزادی؛ ترمیم رگهای اعتماد در کالبد جامعه
اما این داستان، تنها روایت آزادی ۱۵ انسان نیست. این رویداد، لایههای عمیقتری دارد که از منظر جامعهشناسی قابل تأمل است. دکتر علی سوندرومی، جامعهشناس و پژوهشگر مسائل اجتماعی، این پدیده را نه یک اقدام خیریهی صرف، که نوعی سرمایهگذاری اجتماعی هوشمندانه میداند و معتقد است: «جامعه مانند یک بدن است و آسیبهای اجتماعی، بهویژه جرائم غیرعمد که ناشی از مشکلات اقتصادی و ناتوانی فردی است، حکم لختههای خونی را دارند که در رگهای این بدن جریان پیدا میکنند و میتوانند منجر به سکتههای بزرگتر شوند. زندانی شدن یک سرپرست خانوار به دلیل بدهی، فقط حبس یک فرد نیست؛ فروپاشی یک خانواده، ترک تحصیل فرزندان، افزایش احتمال گرایش آنها به بزهکاری و ایجاد یک چرخهی معیوب فقر و آسیب است.»
دکتر سوندرومی ادامه میدهد: «اقدامی که در سیرجان رخ داد، یک کنش اجتماعی چندوجهی است. مفهوم شادی و تفریح را از یک امر صرفاً شخصی و مصرفی، به یک مسئولیت اجتماعی ارتقا میدهد. شهروندی که بلیط میخرد، فقط برای لذت بردن خودش هزینه نمیکند، بلکه به صورت ناخودآگاه در حل یک معضل اجتماعی شریک میشود. این امر، حس تعلق و شهروندی مؤثر را به شدت تقویت میکند.»
این جامعهشناس بر نکتهی دیگری نیز تأکید دارد: «این حرکت، یک پیام قدرتمند برای بازسازی اعتماد است. در دنیای امروز که فردگرایی رو به افزایش است، چنین کنشهای جمعی، این باور را زنده میکند که جامعه هنوز نسبت به اعضای دردمند خود بیتفاوت نیست. این یعنی ترمیم گسستهای اجتماعی و تقویت همبستگی ارگانیک.» وی تاکید میکند: «وقتی یک زندانی غیرعمد با حمایت مردم آزاد میشود، او و خانوادهاش دیگر خود را در برابر سیستم، تنها و بیدفاع نمیبینند. آنها حس میکنند که بخشی از یک کلِ بزرگتر و حمایتگر هستند. این حس، مهمترین پادزهر برای ناامیدی و انزوای اجتماعی است و به فرد آزاد شده کمک میکند تا با روحیهی بهتری به جامعه بازگردد و برای بازسازی زندگیاش تلاش کند.»
به گفتهی او، این نوع اقدامات، هوشمندانهترین شکل پیشگیری از جرم است؛ چرا که به جای برخورد با معلول (جرم)، به سراغ علت (مشکلات اقتصادی و فقدان حمایت اجتماعی) میرود و آن را با مشارکت خود مردم، درمان میکند.
حالا کمی بعد از آزادی؛ کنار دخترش نشسته است. در دستش لیستی از وسایل باقیماندهی جهیزیه است. دیگر نگاهش نگران نیست؛ پر از امید است. دیگر شانههایش خمیده نیست؛ استوار است. به زودی دوباره مشغول به کار خواهد شد، اما این بار با قلبی که به اندازهی یک شهر، گرم و بزرگ شده است. این داستان، قصهی ۱۵ مرد نبود؛ قصهی شهری بود که نشان داد شادیهای کوچک اگر دست به دست هم دهند، میتوانند سرنوشتهای بزرگی را تغییر دهند. خندههای شصت و پنج هزار نفر، حالا در خانهی این مرد و چهارده خانوادهی دیگر، به جهیزیه، به لباس عروسی و به امیدِ یک زندگی تازه تبدیل شده است؛ و این، معاملهای است که سودش را نه در هیچ حساب بانکی، که باید در درخشش چشمهای یک پدر و لبخند یک عروس جستجو کرد...






