هنر در مدارس ما، اغلب یک شیء محترم اما دور از دسترس است. یک نقاشی زیبا که به دیوار کلاس سنجاق شده، یک کاردستی تحسینشده که روی میز معلم خاک میخورد. هنر، یک اثر است که باید تماشا شود، نه یک فرآیند که باید با آن زندگی کرد. در این میان، گاهی یک معلم، با یک حرکت ساده و خلاقانه، تمام این معادلات را بر هم میزند. ریحانه سیرجانی، مربی هنر مقطع ابتدایی در سیرجان، یکی از همین معلمان است. او به جای آویختن نقاشیهای دانشآموزانش به دیوار، تصمیم گرفت آنها را بپوشد. او مانتوی خود را به بوم نقاشی کودکان کلاس اول و دومش تبدیل کرد؛ مانتویی که حالا دیگر فقط یک لباس نیست، یک بیانیه تربیتی است. یک گالری سیار که در راهروهای مدرسه قدم میزند و به هر دانشآموزی یادآوری میکند که اثر او، نه تنها دیده شده، که آنقدر ارزشمند است که بخشی از هویت معلمش شود. برای درک فلسفه پنهان در پس این اقدام خلاقانه، گفتگوی ما با این معلم خوش ذوق را از نظر میگذرانید:
- اقدامی که شما انجام دادید، در نگاه اول یک حرکت هنری بسیار زیبا و جذاب است. اما خودتان در توضیح آن، به اهداف عمیقتر روانشناختی و تربیتی اشاره کردهاید. این ایده از کجا و برای پر کردن کدام خلأ در نظام آموزشی ما شکل گرفت؟ آیا این یک واکنش به هنرِ محبوسشده در کلاسهای درس بود؟
دقیقا. این ایده از یک حسرت شروع شد. حسرت تماشای خلاقیت بیمرز و شگفتانگیز بچههای کلاس اول و دوم که بعد از مدتی، در چارچوبهای نانوشته مدرسه، کمرنگ و محتاط میشود. هنر در نظام آموزشی ما، اغلب یک فرآیند دستوری است. به بچهها میگوییم چه بکشند، چگونه رنگ کنند و مراقب باشند که از خط بیرون نزنند. بهترین نقاشی، نقاشیای است که تمیزتر و شبیهتر به واقعیت باشد. این یعنی ما از همان ابتدا، در حال کانالیزه کردن و محدود کردن تخیل آنها هستیم. من میدیدم که نقاشیهای بچهها پر از زندگی، جسارت و یک صداقت بینظیر است. یک خانه بنفش با دودکش نارنجی، یا یک خورشید آبی که میخندد. اینها در دنیای بزرگسالان اشتباه تلقی میشود، اما در دنیای آنها، عین حقیقت است. احساس کردم این آثار، شایستهتر از آن هستند که فقط به دیوار نصب شوند و بعد از مدتی فراموش. میخواستم راهی پیدا کنم که به آنها بگویم دنیای شما، تخیل شما و اشتباهات زیبای شما، برای من معتبر و قابل احترام است.
- نکته بسیار جالبی است. شما بین نصب کردن یک اثر به دیوار و پوشیدن آن، تمایز قائل میشوید. از منظر روانشناسی کودک، چه تفاوت معنایی عمیقی میان این دو نوع از ارائه اثر وجود دارد؟ چرا دیدن نقاشی روی لباس معلم، تأثیری فراتر از دیدن آن در یک قاب عکس دارد؟
تفاوت، تفاوت میان تایید و همذاتپنداری است. وقتی نقاشی کودک را به دیوار میزنید، او را تایید کردهاید. به او گفتهاید: کارت خوب بود، آفرین. این یک رابطه عمودی است. معلم در جایگاه قدرت، اثر دانشآموز را ارزیابی و تایید میکند. اما وقتی شما آن نقاشی را به عنوان بخشی از پوشش خودتان انتخاب میکنید، دیگر فقط یک تایید ساده نیست. شما دارید به او میگویید: «اثر تو، آنقدر برای من ارزشمند است که آن را به بخشی از هویت و وجود خودم تبدیل کردهام. من و تو، حالا یک فصل مشترک داریم.» این یک رابطه افقی و انسانی است. دانشآموز حس میکند که معلم، نه به عنوان یک ناظر، که به عنوان یک همراه، خلاقیت او را پذیرفته است. دیوار، یک شیء بیجان و خارجی است. اما بدن معلم، یک حریم شخصی و زنده است. ورود اثر کودک به این حریم، پیامی بسیار قدرتمند از پذیرش و صمیمیت را به او منتقل میکند و این همان چیزی است که اعتماد به نفس واقعی را میسازد.
- واکنش بچهها در اولین روزی که شما را با آن مانتو دیدند، چطور بود؟ آن لحظه را برایمان توصیف کنید. آیا واکنشی بود که شما را غافلگیر کرده باشد؟
آن روز، یکی از فراموشنشدنیترین روزهای دوران معلمی من است. وقتی وارد کلاس شدم، برای چند ثانیه یک سکوت مطلق برقرار شد. بچهها با چشمهای گرد شده، فقط به من نگاه میکردند. انگار با یک پدیده عجیب روبرو شده بودند. بعد، آرامآرام، پچپچها شروع شد. ناگهان یکی از بچهها با هیجان فریاد زد: «خانم! این نقاشی منه!» و به طرح یک گل آفتابگردان روی آستین من اشاره کرد. این، مثل یک جرقه بود. یکدفعه کلاس منفجر شد. همه به سمت من هجوم آوردند. هرکس دنبال نقاشی خودش میگشت. «خانم، اینم خونهی منه!»، «اینم اون گربهای که من کشیده بودم!» بچهها با انگشتان کوچکشان، نقاشیهای خودشان را روی لباس من لمس میکردند. این فقط یک شادی ساده نبود؛ یک جور حس مالکیت و افتخار بود. اما غافلگیرکنندهترین واکنش، از طرف یکی از دانشآموزان بسیار ساکت و خجالتی کلاسم بود. او که به ندرت در فعالیتها شرکت میکرد، جلو آمد، به نقاشی کوچکش که یک ابر گریان بود نگاه کرد و خیلی آرام گفت: «خانم... یعنی گریهی ابر منم قشنگ بود؟» آن لحظه فهمیدم که این کار، فراتر از یک فعالیت هنری، یک «درمان» بوده است.
- این مثال «ابر گریان» تکاندهنده است. به نظر میرسد این اقدام شما، به نوعی به «هنردرمانی» هم نزدیک میشود. شما به بچهها این پیام را میدهید که تمام احساساتشان، حتی احساسات منفی، قابل احترام و زیبا هستند. آیا این رویکرد، در تضاد با آن نگاه سنتی نیست که همیشه از بچهها میخواهد طرحهای شاد و رنگهای روشن استفاده کنند؟
دقیقاً. ما به طور ناخودآگاه، به بچهها یاد میدهیم که احساساتشان را سانسور کنند. همیشه میگوییم: «چرا نقاشیت انقدر تیره است؟ یه رنگ شاد بردار.» این یعنی به او میگوییم غم، زشت است. ترس، بد است. در حالی که اینها همه بخشی از تجربه انسانی هستند. وقتی آن دانشآموز میبیند که «ابر گریان» او، همانقدر روی لباس معلمش جا دارد که «خورشید خندان» بغلدستیاش، به یک درک عمیق میرسد: تمام احساسات من، معتبر و قابل پذیرش هستند. اینجاست که هنر، از یک فعالیت سرگرمکننده، به ابزاری برای خودشناسی و پذیرش خود تبدیل میشود. آن مانتو، در واقع یک بیانیه علیه همین سانسور احساسی بود. میخواستم به بچهها بگویم لازم نیست همیشه شاد باشید تا دوستداشتنی باشید. شما با تمام رنگها و تمام احساساتتان، زیبا و ارزشمند هستید.
- این رویکرد، نیازمند شجاعت و خروج از چارچوبهای رایج است. برای معلمانی که شاید این ایده را تحسین کنند اما در اجرای آن به دلیل محدودیتهای مدرسه یا ترس از قضاوت، تردید دارند، چه پیامی دارید؟ آیا این «هنرِ پوشیدنی» میتواند به یک الگوی قابل تکرار تبدیل شود یا صرفاً یک جرقه خلاقانه فردی باقی خواهد ماند؟
به نظرم مهمترین چیز، تغییر نگاه است، نه لزوماً تکرار عین این عمل. لازم نیست همه معلمان مانتوی نقاشیشده بپوشند. این فقط یک مثال بود. اصل ماجرا این است که ما به عنوان معلم، چگونه میتوانیم خلاقیت دانشآموز را به بخشی از دنیای روزمره و شخصی خودمان وارد کنیم. یک معلم ریاضی میتواند بهترین مسئلهای که دانشآموزان طرح کردهاند را قاب کند و روی میز کارش بگذارد. یک معلم ادبیات میتواند زیباترین جملهای که یک دانشآموز نوشته را به عنوان امضای ایمیلش استفاده کند. یک معلم ورزش میتواند حرکتی را که یکی از بچهها ابداع کرده، به نام خودش نامگذاری کند.
اینها همه، نسخههای متفاوتی از همان «مانتوی نقاشیشده» هستند. پیام اصلی یکی است: «من تو را و اثرت را میبینم و آن را به بخشی از زندگی خودم تبدیل میکنم.» این کار نه به بودجه نیاز دارد و نه به امکانات خاص. فقط به کمی خلاقیت و این باور نیاز دارد که بزرگترین وظیفه ما، نه انتقال اطلاعات، که ساختن اعتماد به نفس و باور به خود در وجود این کودکان است.
- اگر آن مانتو میتوانست با نظام آموزشی ایران صحبت کند، فکر میکنید مهمترین پیام یا مطالبهاش چه بود؟
فکر میکنم خیلی آرام و بیادعا میگفت: «لطفاً کمتر به دنبال جوابهای درست و یکسان باشید. به بچهها اجازه دهید سوالهای منحصر به فرد خودشان را بپرسند و جوابهای خلاقانه خودشان را پیدا کنند. نبوغ واقعی، در تکرار آموختهها نیست؛ در جسارتِ «از خط بیرون زدن» است. به من نگاه کنید. من زیباترین آشوب دنیایم. مجموعهای از خطوط کج و کوله و رنگهایی که با هیچ منطقی کنار هم ننشستهاند، اما در کنار هم، یک هارمونی بینظیر از صداقت و خلاقیت را ساختهاند. لطفاً به بچهها اجازه دهید خودشان باشند. زیبایی واقعی، در همین است»






