يكشنبه 30 آذر 1404 | Sunday 21 December 2025

در جغرافیای تعلیم و تربیت ایران، نام مدارسی هست که روی هیچ نقشه‌ای پیدا نمی‌شوند. مدارسی که نه دیوار آجری دارند، نه حیاط آسفالت. کلاس درسشان، دامنه کوه است و نیمکتشان، تخته سنگی زیر سایه یک درخت بنه. این مدارس، نامشان عشایری است؛ جایی که آموزش، نه یک فرآیند اداری، که یک مبارزه روزمره برای بقاست. سمیرا تاج‌نیا، معلم سیرجانی، یکی از سربازان همین جبهه فراموش‌شده است. او معلم مدرسه‌ای است که روزی فقط یک چهاردیواری رنگ‌ورو رفته در دل کوه بود. اما او به جای نوشتن نامه به اداره و انتظار برای بودجه، دست به کار شد. با کمک دانش‌آموزان و اهالی، پسته کوهی (بَنِه) جمع کرد، در شهر فروخت و با پولش، آجر به آجر، مدرسه را از نو ساخت. این روایت، قصه یک بازسازی ساده نیست؛ داستان باور به توانستن است. داستان معلمی که به بچه‌ها آموخت برای ساختن آینده، همیشه نباید چشم به آسمان داشت؛ گاهی باید به زمین و ریشه‌های خود نگاه کرد. برای شنیدن این روایت، به گفت‌وگو با او نشستیم:

 

- شما در برنامه تلویزیونی «ایران دوست‌داشتنی» به گوشه‌ای از فعالیت‌هایتان اشاره کردید. اما بگذارید به عقب‌تر برگردیم. روز اولی که به عنوان معلم وارد آن مدرسه عشایری شدید، با چه صحنه‌ای روبرو شدید؟ آن چهاردیواری که توصیف کردید، چه حسی در شما ایجاد کرد؟ حس ناامیدی یا انگیزه برای تغییر؟

 

اولین حسی که به یاد دارم، یک جور سنگینی بود. یک سکوت غمگین که روی در و دیوار مدرسه نشسته بود. بچه‌ها بودند، مشتاق و کنجکاو، اما مدرسه‌شان، به معنای واقعی کلمه، فقط یک پناهگاه بود. دیوارهایی که از باران نم کشیده بود، پنجره‌ای که شیشه نداشت و نیمکت‌هایی که لق می‌زد. آنجا هیچ چیزی بچه‌ها را به ماندن ترغیب نمی‌کرد. راستش را بخواهید، لحظه اول، یک آن دلم خالی شد. حس کردم در برابر این حجم از محرومیت، دست تنها هستم. اما وقتی به چشم‌های آن نه دانش‌آموز نگاه کردم، دیدم که امیدشان به من است. آن‌ها از من انتظار معجزه نداشتند؛ فقط انتظار یک معلم را داشتند. آن لحظه، آن حس ناامیدی اولیه، جای خودش را به یک لجبازی شیرین داد. با خودم گفتم این بچه‌ها، شایسته بهترین‌ها هستند و اگر قرار است کسی این وضعیت را تغییر دهد، آن شخص باید خودِ ما باشیم.

 

- و نقطه شروع این تغییر، بَنِه یا همان پسته کوهی بود. یک ایده بسیار خلاقانه. چطور شد که از یک محصول طبیعی و بومی، به ایده بازسازی مدرسه رسیدید؟ آیا این یک جرقه ناگهانی بود یا نتیجه همفکری با اهالی؟

 

این نتیجه دیدن بود. نتیجه نگاه کردن به اطراف. من دیدم که خانواده‌های بچه‌ها، با چه زحمتی این بنه‌ها را از دل کوه جمع می‌کنند و با کمترین قیمت به دلال‌ها می‌فروشند. از طرفی، می‌دیدم که مدرسه چقدر به پول نیاز دارد. یک روز که با بچه‌ها در طبیعت اطراف مدرسه قدم می‌زدیم، این ایده مثل یک جرقه به ذهنم رسید: چرا ما خودمان این کار را نکنیم؟ چرا این ثروت طبیعی که زیر پایمان است، مستقیماً برای خودمان خرج نشود؟ موضوع را با اهالی و خود بچه‌ها در میان گذاشتم. اولش کمی تردید داشتند. عادت کرده بودند به اینکه دولت باید مدرسه بسازد. اما وقتی دیدند که من خودم اولین کیسه را برمی‌دارم و شروع به جمع کردن بنه می‌کنم، آن‌ها هم همراه شدند. این یک حرکت اقتصادی نبود؛ یک حرکت اجتماعی بود. ما یاد گرفتیم که برای حل مشکلاتمان، می‌توانیم روی توانایی‌های خودمان حساب کنیم.

 

- شما در این فرآیند، بچه‌ها را هم مشارکت دادید. کودکی که با دست‌های خودش بنه جمع می‌کند و پولش را صرف رنگ‌آمیزی دیوار کلاسش می‌کند، چه درس بزرگی می‌آموزد که در هیچ کتاب درسی پیدا نمی‌شود؟ این مشارکت، چه تأثیری بر رابطه بچه‌ها با مدرسه گذاشت؟

 

دقیقاً مهم‌ترین بخش ماجرا همین بود. بچه‌ها دیگر مدرسه را یک مکان دولتی و بی‌روح نمی‌دیدند؛ آنجا خانه آن‌ها شده بود. خانه‌ای که برای ساختنش زحمت کشیده بودند. هر آجری که روی هم گذاشته می‌شد، هر سطلی از رنگ که به دیوار زده می‌شد، با پول دسترنج خودشان بود. این حس مالکیت، بی‌نظیر بود. دانش‌آموزی که تا دیروز روی دیوار خط می‌کشید، حالا اولین کسی بود که اگر می‌دید کسی می‌خواهد به دیوار آسیب بزند، جلویش را می‌گرفت. چون آن دیوار، دیگر فقط گچ و سیمان نبود؛ حاصل تلاش و امید او بود. آن‌ها درس مسئولیت‌پذیری و ارزش‌آفرینی را در عمل یاد گرفتند. فهمیدند که برای داشتن یک محیط بهتر، نباید منتظر دیگران ماند. این درسی است که فکر می‌کنم تا آخر عمر با آن‌ها خواهد ماند.

 

- فعالیت‌های شما به بازسازی مدرسه محدود نشد. از ساخت سطل زباله با سنگ و خاک گرفته تا کاشتن درخت و ساخت اتاق بازی. به نظر می‌رسد شما به دنبال ساختن یک زیست‌بوم کامل بودید، نه فقط یک کلاس درس. این نگاه جامع از کجا می‌آمد؟ آیا احساس می‌کردید که آموزش، بدون توجه به بهداشت، محیط زیست و تفریح، ناقص است؟

 

صد در صد. وقتی می‌دیدم بچه‌ها زباله‌هایشان را در طبیعت اطراف مدرسه رها می‌کنند، فهمیدم که مشکل فقط نبودِ سطل زباله نیست؛ مشکل نگاه است. آن‌ها طبیعت را بخشی از خانه خود نمی‌دانستند. برای همین با هم، با ساده‌ترین امکانات یعنی سنگ و شن، سطل‌های زباله ساختیم. این کار به آن‌ها آموخت که می‌توانند با دست خالی، محیط زندگی خود را تمیز نگه دارند. کاشتن درخت هم همین بود. درسی برای آینده. به آن‌ها گفتم این درخت‌ها، سایه‌بان بچه‌هایی خواهند شد که سال‌ها بعد در این مدرسه درس می‌خوانند. و اما اتاق بازی... بچه‌های من هیچ سرگرمی‌ای نداشتند. هیچ پارکی، هیچ وسیله‌ای. تمام دنیایشان، همین کوه و مدرسه بود. با وسایل دورریختنی و بی‌مصرف، یک اتاق بازی کوچک ساختیم. حتی با یک لاستیک کهنه و یک تخته چوب، یک الاکلنگ ساختیم. شاید از نظر دیگران، این یک وسیله بازی ساده و ابتدایی بود، اما برای بچه‌های من، این بهترین شهربازی دنیا بود. آن لحظاتی که صدای خنده آن‌ها در اتاق بازی می‌پیچید، برای من از هر چیزی ارزشمندتر بود. آموزش، فقط خواندن و نوشتن نیست؛ آموزش، یاد دادن چگونه زندگی کردن است.

 

- شما در یک محیط عشایری تدریس می‌کنید که سبک زندگی و فرهنگ خاص خود را دارد. آیا سعی کردید این فرهنگ بومی و دانش سنتی آن‌ها را در برنامه درسی خودتان وارد کنید؟ به عبارت دیگر، آیا فقط شما به آن‌ها درس دادید یا از آن‌ها و سبک زندگی‌شان درس هم گرفتید؟

 

این یک جاده دوطرفه بود. من هر روز از آن‌ها یاد می‌گرفتم. از صبرشان در برابر سختی‌ها، از شناخت عمیقشان از طبیعت، از قناعتی که در زندگی‌شان داشتند. من سعی کردم این دانش را به کلاس درس بیاورم. در درس علوم، به جای عکس‌های کتاب، از گیاهان دارویی همان منطقه استفاده می‌کردیم. در درس ریاضی، با شمارش سنگ‌ها و چوب‌ها، جمع و تفریق را یاد می‌گرفتیم. در درس هنر، با خاک‌های رنگی همان کوه‌ها، نقاشی می‌کشیدیم. من نمی‌خواستم بچه‌ها از فرهنگ خودشان فاصله بگیرند و احساس کنند که زندگی شهری، یک الگوی برتر است. می‌خواستم به آن‌ها نشان دهم که دانش و فرهنگ خودشان چقدر غنی و ارزشمند است. می‌خواستم آن‌ها به ریشه‌هایشان افتخار کنند و همزمان، با دانش روز هم آشنا شوند.

 

- سمیرا تاج‌نیا، بعد از این تجربه منحصربه‌فرد، «مدرسه ایده‌آل» را چگونه تعریف می‌کند؟ آیا مدرسه ایده‌آل، یک ساختمان مجهز و مدرن است یا چیزی فراتر از آن؟

 

من روزی در یک چهاردیواری مخروبه درس می‌دادم، اما حس می‌کردم در بهترین مدرسه دنیا هستم. چون دانش‌آموزانم، مدرسه را دوست داشتند. مدرسه ایده‌آل من، جایی است که بچه‌ها برای رفتن به آن، لحظه‌شماری کنند. جایی که فقط محل یادگیری فرمول‌های ریاضی و تاریخ نیست؛ محل زندگی کردن، تجربه کردن، اشتباه کردن و دوباره ساختن است. مدرسه ایده‌آل، ساختمانی نیست که دیوارهای بلندش، آن را از جامعه جدا کرده باشد. مدرسه‌ای است که دیوارهایش شیشه‌ای است و با جامعه در ارتباط است. از طبیعتش الهام می‌گیرد و به جامعه‌اش خدمت می‌کند. مدرسه ایده‌آل من، جایی شبیه همین تجربه ماست؛ جایی که هر دانش‌آموز، خود را یک سازنده بداند، نه فقط یک آموزنده. آن وقت است که دیگر فرقی نمی‌کند کلاس درس شما در یک برج شیشه‌ای در شمال تهران باشد یا در یک چهاردیواری زیر سایه درختان بنه. آنجا، بهترین مدرسه دنیاست.

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group