یونس، سوزنبانِ ایستگاه راهآهن «سنگبست» بود. ایستگاهی کوچک و تکافتاده در دلِ دشتی که آسمانش، از افق تا افق، بیهیچ مانعی کشیده میشد. دنیای او، نه از ساعت و تقویم، که از صدای سوتِ قطارها و لرزشِ ریلها ساخته شده بود. اتاقکِ کارش، یک جعبهی چوبیِ قدیمی بود با یک اهرمِ بزرگ و سنگینِ فولادی که مثل ستون فقراتِ این جهانِ آهنی، از کف تا سقف قد علم کرده بود. او پادشاهِ یک امپراطوریِ چند متری بود و مسئولیتش، هدایتِ اژدهایانِ فولادی بود که با سرعت از قلمروش عبور میکردند.
او با ریلها، حرف میزد. از روی زنگارِ رویشان، میفهمید چند روز است باران نباریده. از روی صدای زوزهشان زیر چرخها، میتوانست وزنِ تقریبیِ قطارِ باری را حدس بزند. و گاهی، فقط گاهی، چیزی را حس میکرد که در هیچ جدولِ زمانبندیای نوشته نشده بود. یک «شبح». یک احساسِ غریب و بیدلیل که قطارِ بعدی، چند دقیقه زودتر یا دیرتر خواهد رسید. این، شهودِ یک عمر زندگی در کنارِ راه آهن بود. حسی که به آن «روحِ خط» میگفت.
دخترش، سارا، در دنیایی موازی زندگی میکرد. دنیایی ساختهشده از نور و سیلیکون. او یک تحلیلگرِ «کوانت» در یک شرکت سرمایهگذاری در تهران بود. کارش، نوشتنِ الگوریتمهایی بود که با تحلیلِ کلاندادهها، کوچکترین ناهنجاریها و فرصتها را در بازار بورس شکار میکردند. برای سارا، جهان، مجموعهای از دادههای قابل پیشبینی بود. «روح» و «شهود»، برای او، متغیرهای مزاحمی بودند که باید از معادلات حذف میشدند.
-بابا، الگوریتم جدیدم تونست با تحلیلِ دادههای حمل و نقل ریلی، تأخیرهای لجستیکِ شرکتهای بورسی رو پیشبینی کنه. یه آربیتراژِ تمیز.
و یونس، همانطور که داشت به پیچهای اهرمش روغن میزد، میگفت
-دیشب ریلها داشتن یخ میزدن. میدونستم قطارِ باریِ سنگان، سرِ پیچِ بعدی سرعت کم میکنه. به رئیس ایستگاه گفتم مسیرِ مسافربری رو زودتر باز کنه. نیم ساعت جلو افتادیم.
سارا، پروژهی بزرگش را به شرکت ارائه داد؛ یک سیستم هوشمند برای پیشبینیِ تأخیرهای راهآهن سراسری، بر اساسِ دادههای هواشناسی، ترافیک خطوط و سوابقِ تعمیرات. این سیستم، به شرکت اجازه میداد تا روی سهامِ شرکتهای حمل و نقل و صنایعی که به آن وابستهاند، معاملاتِ کوتاهمدت و پرسودی انجام دهد. او داشت «روحِ خطِ» پدرش را، به یک الگوریتمِ پولساز تبدیل میکرد.
سیستمِ سارا، یک موفقیتِ خیرهکننده بود. الگوریتم، با دقتی نزدیک به نود درصد، تأخیرهای کوچک را پیشبینی میکرد. سارا، ستارهی شرکت شده بود. او از پدرش، دادههای خام و تجربی میگرفت؛ از اینکه کدام خط در زمستان بیشتر دچار یخزدگی میشود یا کدام لوکوموتیو قدیمیتر است. و یونس، بیخبر از همهجا، این اطلاعات را مثل خاطره برای دخترش تعریف میکرد. او داشت ناخواسته، به ماشینی خوراک میداد که قرار بود جایگزینِ تمامِ تجربهی انسانی او شود.
یونس، کمکم متوجه تغییرات میشد. دستورالعملهای جدیدی از مرکز میآمد. زمانبندیها، دقیقتر شده بودند. دیگر جایی برای آن چند دقیقه تأخیرِ شهودی باقی نمانده بود. سیستم، داشت به سمتِ یک نظمِ ماشینیِ مطلق حرکت میکرد. او حس میکرد دارد به حاشیه رانده میشود. آن «شبح»، آن «روحِ خط»، داشت در دنیای صفر و یکِ مدیریتِ جدید، ناپدید میشد.
یک روز، سارا با هیجان به او زنگ زد.
-بابا! یه خبر خوب! شرکت به خاطرِ موفقیتِ این پروژه، میخواد کلِ سیستمِ سوزنبانیِ خطِ شما رو اتوماتیک کنه. تا چند ماه دیگه، لازم نیست تو اون اتاقکِ سرد و گرم بشینی. یه سیستمِ مرکزی همه کار رو انجام میده.
یونس، گوشی به دست، خشکش زد. به اهرمِ فولادیِ سرد نگاه کرد. به دستانِ خودش که از فرطِ کار با آن، شکل گرفته بودند. اتوماتیک... این واژه، برای او، به معنای «مرگ» بود. مرگِ یک عمر تجربه. مرگِ آن ارتباطِ زندهای که با آهن و باد و خاک داشت.
-یعنی... من دیگه لازم نیست بیام؟
-نه بابا! بازنشست میشی! با افتخار. میگم بهترین خونه رو تو تهران برات بگیرن. وقتِ استراحته.
یونس شکست. دخترش، با بهترین نیتِ ممکن، داشت هویتِ او را از او میگرفت. داشت «ارزشِ ذاتیِ» وجودِ او را با یک سیستمِ بهینهتر، جایگزین میکرد. او، تبدیل به یک «سهمِ زیانده» در پرتفویِ راهآهن شده بود.
فاجعه، دو هفته بعد، در یک شبِ بارانی اتفاق افتاد. نه در خطِ راهآهن، که روی مانیتورهای شرکتِ سارا. یک خبرِ ناگهانی، بازار را شوکه کرد: یکی از بزرگترین شرکای تجاریِ خارجیِ ایران، به دلیل تحریمهای جدید، تمام قراردادهای حمل و نقلش را به حالت تعلیق درآورد.
این، یک «قوی سیاه» بود. یک اتفاقِ غیرقابل پیشبینی که در هیچ دادهی تاریخیای وجود نداشت. الگوریتمِ سارا، که برای پیشبینیِ تأخیرهای «معمول» طراحی شده بود، با این شوکِ عظیم، دیوانه شد.
سیستم، بر اساسِ حجمِ قراردادهای لغوشده، یک فروپاشیِ کامل را در کلِ زنجیرهی تأمین پیشبینی میکرد. به تمامِ قطارهای باری، دستورِ «توقف در نزدیکترین ایستگاه» صادر شد. الگوریتم، برای جلوگیری از زیانِ بیشتر، فرمانِ «Sell» را در مقیاسِ واقعی صادر کرده بود. تمامِ خطوطِ منتهی به مرز، با قطارهای باریِ متوقفشده، مسدود شدند. یک ترافیکِ آهنیِ بیسابقه.
اما ماشین، یک چیز را نمیفهمید؛ در میانِ آن قطارهای باری، یک قطارِ مسافربریِ سریعالسیر هم در حالِ حرکت بود. قطارِ تهران-مشهد. طبقِ زمانبندیِ جدید و بهینهشده، قرار بود درست در ایستگاهِ سنگبست، از خطِ فرعی عبور کند تا راه را برای یک قطارِ باری باز کند. اما حالا، آن خطِ فرعی، با یک قطارِ باریِ متوقفشده، مسدود بود.
سیستمِ مرکزی، درگیرِ مدیریتِ بحرانِ بزرگتر بود و این تداخلِ کوچک و مرگبار را نمیدید. هیچ آلارمی به صدا در نیامد. از نظرِ الگوریتم، همه چیز طبقِ پروتکلِ توقفِ اضطراری، درست بود.
در اتاقکِ سوزنبانیِ سنگبست؛ یونس، بیخبر از بحرانِ مالی، فقط یک چیز را حس میکرد؛ آن «شبح». آن «روحِ خط» که امشب، آرام و قرار نداشت. لرزشِ ریلها، یک نتِ فالش داشت. هوا، بوی فاجعه میداد. به جدولِ زمانبندیِ الکترونیکی نگاه کرد. همه چیز عادی بود. قطارِ مسافربری، ده دقیقهی دیگر میرسید و باید به خطِ اصلی هدایت میشد. خطِ فرعی، اشغال نشان داده نمیشد، چون قطارِ باری، به صورتِ «اضطراری» متوقف شده و هنوز در سیستم ثبت نشده بود.
اما یونس، به مانیتور اعتماد نکرد. او به لرزشی که از کفِ پایش به قلبش میرسید، اعتماد کرد. با فانوسِ قدیمیاش، زیرِ بارانِ شدید، از اتاقک بیرون دوید. دویست متر در طولِ خطِ فرعی دوید تا با چشمهای خودش ببیند. و دیدش. غولِ آهنیِ خاموش، مثلِ یک دیوار، درست سرِ پیچ، ایستاده بود.
قلبش یخ زد. قطارِ مسافربری، با سرعتِ کامل، داشت به سمتِ یک شاخ به شاخِ حتمی میآمد. تلفنِ اضطراریِ ایستگاه به مرکز وصل نمیشد. خطوط مشغولِ مدیریتِ همان بحرانِ بزرگ بودند.
فقط یک راه باقی مانده بود. اهرم.
یونس به سمتِ اتاقکش برگشت. با تمامِ توانی که در جانش بود، دوید. نفسنفس میزد. صدای سوتِ قطارِ مسافربری، از دور به گوش میرسید. نزدیک میشد. به اتاقک رسید. دستش را روی اهرمِ فولادی گذاشت. سرد و سنگین بود. تمامِ عمرش، برای همین لحظه تمرین کرده بود. با تمامِ وزنش، با تمامِ وجودش، اهرم را فشار داد. صدای «کلانک»ِ سنگین و تغییرِ مسیرِ سوزن، در صدای غرشِ قطار و باران، گم شد. اما کار، انجام شده بود. قطارِ مسافربری، در آخرین لحظه، با یک تکانِ شدید، به خطِ اصلی و امن، منتقل شد و با سرعت از کنارِ قطارِ باریِ خاموش، عبور کرد. صدها مسافر، بیخبر از مرگی که از کنارِ گوششان گذشته بود، در خوابِ ناز بودند.
فردای آن روز، وقتی سارا، شکستخورده و رنگپریده، از جلسهی پرتنشِ هیئت مدیره بیرون آمد، تلفنش زنگ خورد. رئیسِ راهآهن بود. داستانِ سوزنبانِ ایستگاهِ سنگبست، دهان به دهان پیچیده بود. سارا، ناباور، به تهران برگشت و مستقیم به ایستگاهِ پدرش رفت. یونس، خسته اما آرام، داشت اهرمش را تمیز میکرد. انگار نه انگار که شبِ گذشته، یک تنه جلوی یک فاجعه را گرفته بود.
سارا، در آستانهی درِ اتاقک ایستاد. به آن فضای کوچک، به آن اهرمِ غولپیکر، به دستانِ پدرش. او با پیچیدهترین الگوریتمها، یک فاجعهی مجازی ساخته بود. و پدرش، با یک اهرمِ صد ساله و شهودش، جلوی یک فاجعهی واقعی را گرفته بود. حرفی برای گفتن نداشت. جلو رفت. به مانیتورِ کوچکِ کنارِ دستِ پدرش نگاه کرد که همچنان وضعیت را «عادی» نشان میداد. بعد، به اهرمِ فولادی نگاه کرد. دستش را جلو برد و فلزِ سرد و روغنیاش را لمس کرد. به پدرش نگاه کرد. چشمهایش، پر از سؤالی بود که جوابش را میدانست، اما نیاز داشت که بشنود.
-بابا... از کجا... از کجا میدونستی؟
یونس دست از کار کشید. به دخترش لبخند زد. لبخندی که همهچیز را در خود داشت؛ عشق، بخشش، و داناییِ یک عمر.
-من نمیدونستم دخترم. اون... خودش بهم گفت.
و با سر، به ریلهایی اشاره کرد که تا عمقِ افقِ بارانخورده، کشیده شده بودند.
-فقط باید گوش بدی. همیشه یه شبح، قبل از خودِ قطار، از راه میرسه...






