شنبه 3 آبان 1404 | Saturday 25 October 2025

آرش، شکارچیِ الگو بود. یک «اسکالپر» در بازار آتی سکه. دنیای او، نه از روز و شب، که از تیک‌های پنج دقیقه‌ایِ نمودار ساخته شده بود. او در یک آپارتمانِ پنت‌هاوس با دیوارهای شیشه‌ای، روبروی شش مانیتور که مثل پنجره‌هایی به آشوبِ منظمِ بازار باز می‌شدند، زندگی نمی‌کرد؛ بلکه در «شکاف‌های قیمت» نفس می‌کشید. کارش، پیدا کردنِ کوچکترین ناهنجاری‌ها در جریانِ عرضه و تقاضا بود و سوار شدن بر موج‌های کوچکی که فقط چند ثانیه عمر داشتند. او یک ماهی‌گیر نبود که تور پهن کند و منتظر بماند؛ یک مرغِ ماهی‌خوار بود که با سرعتی مرگبار به سطح آب شیرجه می‌زد و طعمه‌اش را می‌ربود و دور می‌شد. صبر، برای او، گناهِ کبیره بود.

در کنارِ این زندگیِ پرسرعت، یک کسب‌وکارِ جانبی و آرام هم داشت؛ یک فروشگاه آنلاینِ صنایع دستیِ «اصیل». این کار، ویترینِ فرهنگی او بود. راهی برای نشان دادنِ اینکه در پسِ چهره این معامله‌گرِ بی‌رحم، روحی هنردوست هم وجود دارد. او هنرمندان را نه از روی آثارشان، که از روی «پتانسیلِ بازاریابیِ» داستانشان انتخاب می‌کرد. و این‌طور بود که «بی‌بی سکینه» را پیدا کرد. یک پیرزنِ ترک زبان در روستایی در سیرجان، شهر جهانی گلیم که گلیم‌هایی می‌بافت که شبیه هیچ گلیمی نبودند. نقشه‌هایش، نه از الگوهای هندسیِ تکراری، که از طرح‌هایی انتزاعی و وهم‌آلود تشکیل شده بود. خطوطی شکسته، رنگ‌هایی عجیب و یک آشوبِ کنترل‌شده که چشم را به دنبالِ خود می‌کشید. آرش، هنر را نمی‌فهمید؛ اما «منحصر به فرد بودن» را خوب می‌شناخت. و گلیم‌های شیرکی‎پیچِ بی‌بی سکینه، منحصر به فرد بودند.

رابطه‌شان، از طریقِ یک واسطه‌ی محلی، شکل گرفته بود. پول واریز می‌شد، گلیم ارسال می‌شد. آرش سعی کرده بود او را وادار کند که سریع‌تر ببافد، «تولید» را بالا ببرد. اما بی‌بی سکینه، در دنیای خودش زندگی می‌کرد. گاهی دو ماه طول می‌کشید تا یک گلیمِ کوچک را تمام کند. انگار با ریتمِ فصل‌ها می‌بافت، نه با تقاضای بازار.

یک اتفاق سخت در حوزه کاری آرش پیش آمد. یک دوره‌ی «رِنج» و پرنوسانِ بی‌منطق. هیچ الگویی جواب نمی‌داد. اندیکاتورها سیگنال‌های متناقض می‌دادند. الگوریتم‌های هوشمندش، یکی پس از دیگری خطا می‌کردند. بازار، دیگر یک رودخانه‌ی قابل پیش‌بینی نبود؛ یک سیلابِ خروشان بود که هر لحظه مسیرش را عوض می‌کرد. آرش داشت می‌باخت. نه فقط پول، که بدتر از آن، اعتماد به نفسش را. آن حسِ خداییِ کنترل بر آینده، داشت مثل شن از میان انگشتانش می‌لغزید.

در یکی از همین شب‌های شکست، وقتی با چشمانی قرمز از خیره شدن به نمودارهای خونین، روی کاناپه ولو شده بود، چشمش به آخرین گلیمِ بی‌بی سکینه افتاد که روی دیوار نصب کرده بود. داشت به آشوبِ رنگ‌ها و خطوط نگاه می‌کرد که ناگهان، چیزی در ذهنش جرقه زد. یک حسِ آشنا. بلند شد و به گلیم نزدیک شد. خطوطِ زیگزاگِ سرمه‌ای‌رنگ که ناگهان اوج می‌گرفتند و بعد با شیبی تند سقوط می‌کردند... آن محدوده‌ی کوچکی که رنگِ زردِ خردلی، در یک کانالِ باریک، افقی حرکت کرده بود... آن شکستِ ناگهانی به سمتِ پایین با یک نخِ قرمزِ تند... این‌ها... این‌ها فقط نقش و نگار نبودند. این‌ها نمودار بودند. نمودارِ همان سهمی که امروز، تمام سرمایه‌اش را به باد داده بود.

قلبش به تپش افتاد. این غیرممکن بود. یک توهم. حاصلِ خستگیِ ذهن. اما هرچه بیشتر نگاه می‌کرد، شباهت، انکارناپذیرتر می‌شد. آن الگوی «کنجِ نزولی» که هفته‌ی پیش شکل گرفته بود، درست در گوشه‌ی چپِ گلیم، با نخِ قهوه‌ای بافته شده بود. آن «شکستِ جعلی» به سمتِ بالا، با یک تک‌خطِ سبزِ امیدوارکننده، آنجا بود. و بعد، آن سقوطِ وحشتناک، با نخِ قرمزی که انگار از زخمی تازه بیرون زده بود. این پیرزن... این پیرزنِ بی‌سوادِ روستایی، چطور ممکن بود نمودارِ بازارِ آتی سکه را، با این دقتِ وهم‌آور، هفته‌ها قبل از وقوع، روی گلیمش بافته باشد؟

این، دیگر یک کسب‌وکار نبود. یک راز بود. یک الگوریتمِ مقدس که در دستانِ یک پیامبرِ خاموش قرار داشت. آرش، که تمام عمرش به دنبالِ «سیستمِ معاملاتیِ بی‌نقص» گشته بود، حالا حس می‌کرد آن را در جایی پیدا کرده که عقلِ جن هم به آن نمی‌رسید.

دو روز بعد، آرش پشتِ فرمانِ شاسی‌بلندش، در جاده‌ای خاکی به سمتِ روستای بی‌بی سکینه در حرکت بود. باید این راز را کشف می‌کرد. باید می‌فهمید این پیرزن، به چه منبعِ اطلاعاتی‌ای وصل است. آیا به شهودش عمل می‌کند؟ آیا خواب می‌بیند؟ یا کسی آمار بازار بورس را به او می‎رساند! بی‌بی سکینه را در اتاقِ کوچکی پیدا کرد که بوی پشمِ نَم‌زده و آتش می‌داد. پیرزنی ریزنقش، با صورتی که مثلِ یک نقشه‌ی جغرافیاییِ قدیمی، پر از خطوطِ عمیق بود. پشتِ دارِ گلیمش نشسته بود و بی‌توجه به ورودِ آرش، با انگشتانی استخوانی و سریع، نخ‌ها را از میانِ تارها عبور می‌داد. حرف نمی‌زد. فقط می‌بافت. آرش، با کمکِ نوه‌ی جوانِ پیرزن که به عنوان مترجم زبان ترکی عمل می‌کرد، سؤالش را پرسید. گلیمِ آخر را نشانش داد و سعی کرد شباهتِ آن را با نمودارِ بورس توضیح دهد.

-ازش بپرس... ازش بپرس این نقشه‌ها رو از کجا میاره؟

نوه، با بی‌حوصلگی ترجمه کرد. بی‌بی سکینه، برای اولین بار، دست از کار کشید. سرش را بلند کرد و به آرش نگاه کرد. نگاهش، عمقی داشت که آرش را بلعید. بعد، با صدایی که مثلِ خش‌خشِ برگ‌های پاییزی بود، چند کلمه به ترکی گفت.

نوه ترجمه کرد:

-می‌گه اینا نقشه نیستن. اینا... حالِ دلمه.

آرش گیج شده بود.

-حالِ دلش؟ یعنی چی؟

-می‌گه هر وقت خوشحاله، رنگِ روشن می‌بافه. هر وقت غمگینه، رنگِ تیره. اون خطِ صاف و زرد، می‌گه اون هفته‌ای بود که برّه‌م مریض بود و منتظر بودم خوب بشه یا نه. اون خطِ قرمزِ بزرگ... اون روزی بود که خبرِ مرگِ کل‌عباس، همسایه‌مون، رو آوردن.

آرش ناباورانه به گلیم نگاه کرد. حالِ دلِ یک پیرزن... چطور می‌توانست با این دقت، نبضِ بی‌رحمِ بازار را پیش‌بینی کند؟ این منطقی نبود.

-خب... خب بقیه‌ش چی؟ اون خط‌های شکسته‌ی دیگه؟

بی‌بی سکینه دوباره چند کلمه گفت. نوه‌اش مکثی کرد. انگار در ترجمه‌ی آن تردید داشت.

-می‌گه... می‌گه بقیه‌ش هم حالِ توئه.

آرش یخ زد.

-حالِ من؟

-می‌گه از وقتی شروع کرده برای تو گلیم ببافه، یه حسِ جدیدی پیدا کرده. یه آشوبِ غریبه. می‌گه انگار یه چیزی از تو، از اون شهری که توش زندگی می‌کنی، از طریقِ این نخ‌ها بهش وصل می‌شه. یه جور دلشوره... یه جور طمع... یه جور ترس. می‌گه این خط‎ها... اینا حالِ دلِ توئن که من دارم می‌بافمشون.

دنیا دورِ سرِ آرش چرخید. او به دنبالِ یک پیش‌گو آمده بود. اما حقیقت، هولناک‌تر از هر پیش‌گویی‌ای بود. این پیرزن، بازار را پیش‌بینی نمی‌کرد. او خودِ آرش را می‌بافت. اضطرابِ او قبل از یک معامله‌ی بزرگ، طمعِ او وقتی بازار صعودی بود، و وحشتِ او وقتی همه چیز در حالِ فروپاشی بود... تمام این احساساتِ عریان، از طریقِ یک ارتباطِ نامرئی، به انگشتانِ این زن منتقل می‌شد و روی گلیم، ثبت می‌شد. و چون بازار، چیزی نبود جز تبلورِ همین احساساتِ انسانی در مقیاسی میلیونی، گلیمِ او، ناخواسته، به دقیق‌ترین نقشه‌ی بازار تبدیل شده بود. او پیش‌بینی نمی‌کرد. او «آینه» بود. آرش، گیج و منگ، از اتاق بیرون آمد. به آسمانِ آبی و بی‌انتهای روستا نگاه کرد. تمام عمرش، به دنبالِ کنترل کردنِ بازار بود. اما حالا فهمیده بود که خودش، یکی از همان متغیرهای بی‌ثباتی است که بازار را شکل می‌دهد. او خودش، «الگو» بود.

برگشت و در آستانه‌ی در ایستاد. بی‌بی سکینه، دوباره شروع به بافتن کرده بود. با همان سرعت و تمرکز. اما این بار، آرش دیگر به دنبالِ کشفِ یک راز نبود. او با تعجبی عمیق، به ثبتِ تصویری از روحِ خودش نگاه می‌کرد. بی‌بی، ناگهان دست از کار کشید. یک کلافِ نخِ جدید را برداشت. یک رنگِ سبزِ روشن و آرام. رنگی که آرش تا آن روز در گلیم‌های او ندیده بود. شروع به بافتنِ یک خطِ صاف و صعودی کرد. آرش به پرتفویِ سهامش در گوشی فکر کرد. به آشوب و قرمزیِ دیروز. این خطِ سبز... این آرامش... از کجا آمده بود؟ شاید این، حالِ دلِ امروزِ خودِ آرش بود. حسِ رهاییِ پس از فهمیدنِ یک حقیقتِ بزرگ. حسِ آرامشِ پس از دست کشیدن از جنگ برای کنترلِ همه چیز. این خطِ سبز، نمودارِ آینده‌ی بازار نبود. نمودارِ آینده‌ی خودِ او بود.

آرش به پیرزن که با لبخندی محو، داشت آن خطِ سبز را ادامه می‌داد، نگاه کرد. و بعد به دستانِ خودش. دستانِ یک شکارچی. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. اپلیکیشنِ معاملات را باز کرد. به آخرین موقعیتِ معاملاتیِ بازش نگاه کرد. یک موقعیتِ فروشِ بزرگ، با این پیش‌فرض که بازار، بیشتر سقوط خواهد کرد. انگشتش را روی دکمه‌ی «بستنِ موقعیت» نگه داشت. مکث کرد. نگاهش بینِ خطِ سبزِ روی گلیم و دکمه‌ی قرمزِ روی صفحه، در نوسان بود.

 

 

تمامی حقوق متعلق به پایگاه خبری پیام اردیبهشت میباشد.

طراحی و اجرا : گروه زند

Template Design:Dima Group